نشريه اينترنتي جنبش سوسياليستي
نشريه سازمان سوسياليست هاي ايران ـ سوسياليست هاي طرفدار راه مصدق

www.ois-iran.com
socialistha@ois-iran.com

 

کشور ایران و ناسیونالیسم ایرانی، قومها درخود دارد،

ولی مشکل قومیّت ندارد؛ مشکلش استبداد است

   متن سخنرانی دکتر محمد علی مهرآسا
در سمینار " مسائل قومی و وحدت ملی ایران "

  به نقل از

مرکز ایترنتی سازمانهای جبهه ملی ایران در امریکا

   

موضوع اقوام و قومیّتها درایران آنگونه که درچند دهه ی اخیر مطرح و حساس شده، و درهمان حال پرسش برانگیز و هراس آور گشته است، پیشینه ای درازمدت ندارد و ازآن گونه معضلاتی است که اگر منصفانه بررسیم، بی جهت و بی ریشه بزرگ شده است. اما به هرحال معضلی است عینی و موجود. بیش از یک قرن پیش که سرانجام فریاد مردم ایران از دست ستم و استبداد پادشاه و درباریان بلندشد، هیچ قوم و گروه ایرانی درفریادهایش، سخن ازجدائی و تجزیه و خودمختاری نمیزد. به سخنی دیگر، در خیزش مشروطه، جز ندای آزادیخواهی و عدالتطلبی هیچ زمزمهی دیگر به گوش نرسید. زیرا درد تمام ملت ایران از هر قوم و قبیله، ظلم و بیداد، و فریادشان برای نجات از دست ستم و زور دیکتاتور بود.

میتوان گفت کشور ایران در درازای تاریخ - دست کم تا یک سده ی پیش- همواره به گونه ی ملوک الطوایفی اداره میشده و بساط خانی و خاتونی و ایل و تباری و عشیره ای تقریباً برسراسر جامعه ی ایران حاکم بوده است. استخوان بندی کشور برمبنای تفوق ایل و عشیره و قدرتنمائی حاکمان ناحیهای، مانع ایجاد و بروز نارضایتی اقلیمی میشد؛ و به این ترتیب استبداد و ستمی تقریباً یکسان برهمگان خیمه زده بود. به سبب تفوق دین درفرهنگ جامعه و نفوذ خرافات، اصولاً عامه ی مردم تمام آن مظالم را درحوزه ی بخت و اقبال و وابسته به سرشت و سرنوشت خود رقم میزدند. به سخنی دیگر، آموزشهای دینی و وابستگیهای عاطفی به لاهوت و سماوات تحت نفوذ کلام آخوند و فقیه، پذیرش وضع و سرنوشت عوام را درحیطه ی بخت و طالع نحس توجیه می کرد. اینگونه نگرش به زندگی و جامعه، لاجرم آستانه ی تحمل رنج و نمود شکیبائی دربرابر هر بیداد را بالا می برد. درزمان و مکانی که هرستم و بی عدالتی اعم ازسیاسی، اجتماعی و اقتصادی که ازسوی سلطان و خدای زمین اعمال میشد سرانجام ازسوی عامهی بیسواد و دینمدار و متعصب به آسمان سنجاق میشود، طلب زیست بهتر، آزادیخواهی، و تأمین عدالت و به تبع آن، موضوع خودمختاری و استقلال طلبی اقلیمی و قومی تظاهر ندارد و رشد نمیکند.

 

اصولاً بعد ازحملهی اعراب که ایران عملاً مستعمرهی خلفای مدینه و اموی و عباسی بود و حکام محلی علیرغم حشمت و شوکتشان، خودرا مطیع خلیفه میدانستند و در نماز جمعه خطبه را به نام خلیفهی بغداد می خواندند، می توان گفت، درهیچ مقطعی از تاریخ، دولت مرکزی منسجم و مستقل وجود نداشته است. بیشتر این فاصلهی تاریخ را نیاکان ما درزیر سیطره و ستم حاکمانی جان میکندند که ازخارج براین مرز و بوم تاخته بودند. علاوه براعراب، ازغزنویان و سلجوقیان گرفته تا چنگیز و تیمور و هلاکو، همه از ترکان آسیای مرکزی محسوب میشوند؛ و سلاطین ایلغارشان یا حکام محل را خود برمیگزیدند و یا تمام فئودالهای محلی را منقاد و خراجگذار خود کرده بودند. هرچند صفویّه با کشتار سدها هزار ایرانی کشور را یکپارچه کرد، ولی بافت کشور همچنان در قالب ملوک الطوایفیی پیدا و ناپیدا باقی مانده بود. به همین دلیل است که که آغامحمد خان قاجار، تمام ایام سلطنتش را درجنگ با حاکمان محلی میگذراند و پس از فتح کرمان به قصاص مقاومتی که حاکم و مردم کرمان درمقابله با او ازخود نشان دادند، 60هزار چشم ازحدقه درمی آورد. بدیهی است حاکمان محلی نیز که بیشتر رئیسان عشیره و سران ایل بودند، چنان فضائی ازاستبداد و خفقان درهمان محیط پیرامون خود می ساختند که کس را مجال و یارای اعتراض نبود؛ و اگر بخت برگشته ای هوس شکایت به مرکز میکرد، چون پرونده به زیر دست همان ظالم برمیگشت، شکایت درواقع به حکم اعدام شاکی تبدیل میشد. باید پذیرفت، درایران آن زمان و حتا تا نزدکی های نهضت مشروطیّت نیز، عامه ی مردم به سبب بیسوادی و عدم آگاهی، گمان نوعی دیگر از فرمانروائی و یا گونه ای دیگر اززندگی را در مخیله نمی پروریدند. نهضت مشروطه را هم گرچه خانهای بختیاری یار و مددکار شدند، اما باهمه ی تلاش روشنفکران، نه خود به جائی رسید و نه بساط خان خانی را برانداخت؛ و بافت ملوک الطوایفی ی عشیره ای همراه با مالکان زراعی همچنان برجای ماند؛ به طوری که اکثر نمایندگان مجلس را همین روئسای عشایر و مالکان روستاها تشکیل میدادند و هیئت دولت را نیز قشر آرستیوکرات می ساخت.

ازاین رو چون اقوام ایرانی درمرحله ی نخست درزیر فرمان و تیول خانهای محلی بودند و لاجرم به صورت مستقیم مورد عتاب و خطاب دولت مرکزی نبودند، تمام دنیا برایشان درهمان اقلیم زندگی خلاصه میشد. درنتیجه ناخوشنودی ازدولت مرکزی نیز برهمان سیاق نفرت از حکام محلی بود.

حکامی که در دوره ی قاجار به ولایات میرفتند، از یک سو با ملایان و آخوندها و از دیگر سو با رئیسان عشیره و خانهای زورمدار برای پیشبرد استبداد، عهد اتحاد می بستند و مردم که جز اطاعت محض چاره ای نداشتند، از دو سو منگنه میشدند. اززمانی که نسیم آزادیخواهی از سوی اروپا به درون ایران نیز وزید و اطلاع اززندگی دراقلیمهای دیگر درمیان عامه رشد کرد، استبداد حکام ولایات و مأموران دولت که ازسوی شاه و دربار تعیین میشدند، بیشتر نمودارگشت. دراین برهه، چون مأموران دولت- ازژاندارم تا والی- برای تأمین بودجهی کشور و تأیید نظر شاه و خوشنودی دربار، ستم و زور را به نهایت درجه اعمال میکردند و شیرهی مردم را میکشیدند، استبداد و ستم مرکز اندک اندک درمیان ملت چهره نمود و عیان گشت و مردم فهمیدند این همه آوازهها ازشه بود؛ و خرد جمعی برآن تبعیضها آگاهی یافت. دراین مرحله نیز به علت اطاعت و نوکرمآبی غالب همان خانهای محلی که نفعشان در تأمین نظر مرکز بود، مردم عادی الزاماً دو گونه زور و استبداد محلی و مرکزی را تحمل میکردند. زیرا هم رئیس ایل و عشیره حاکم بود و هم والی و فرماندار و ژاندارم و مأمور نظام وظیفه. اگر در دوره ی رضاشاه به سبب مبارزه ی شدید با فئودالیسم در جهت تحکیم قدرت مرکز، ستم این گروه کمرنگ و یا پنهان شد، درزمان محمد رضا شاه دوباره پدیدار گشت. اما این بار، خان محل، یا وکیل مجلس و سناتور میشد و یا با عناوین سرهنگ و سروان و سرگرد افتخاری، برعشیره و مردم محل حکم میراند و فخر می فروخت... شاید بپذیریم که این بافت را تقسیم اراضی سرانجام ازهم گسیخت و تمام قدرت همانند زمان رضا شاه، دروجود شاه سابق، جلوه گر شد. اما چون استبداد شاه تضمین کننده ی زور و استبداد مأموران دولتی بود، و مأموران دولت نیز درهر محل نسبت به مردم محل بیگانه بودند، نفرت از فرمانروا به کینه ازهممیهن تبدیل شد و تخم جدائی طلبی را در نهادها بارورکرد.

البته این را هم میدانیم که هرتحولی دراجتماع را نخست ایلیت آن جامعه پیشنهاد میکند و پی میگیرد و سپس عوام تحریک شده و دنباله روی میکند. ایلیت نیز تازمانی که استبداد برقرار است، غالباً پروای اظهار نظرندارد و درخفا منتظر است تافرصتی به دست آید و روزنی ازآزادی گشوده شود و او بتواند دیدگاهش را ارائه دهد و پیگیرد. خروج رضا شاه ازایران در1320و انقلاب سال 1357 خورشیدی دو مقطع زمانی بود که این فرصت را فراهم کرد تا فرصتطلبان درپناه آزادی ئی که آوار شده و ثمرهی بلبشو است، عوامفریبانه قد علم کنند و برای تحقق آرزوی جدائیخواهی بکوشند.

 

در رابطه با موضوع اقوام ایرانی و نمود ناخوشنودی مردم هرقوم و تیره، که درعصر جدید برای نخستین بار پس از جنگ جهانی دوم از پرده درافتاد و با استبداد دین و قدرت فقیهان به مسئلهای نگران کننده تبدیل شده است، دو دیدگاه متفاوت و شاید متضاد وجود دارد.

 

یک دیدگاه بر روی جدائی و استقلال کامل هرقوم تأکید دارد و با نادیده گرفتن واقعیّات، براین باور است که اقوام ایرانی هیچگونه همبستگی یا پیوندی باهم ندارند و به سبب اختلاف گویش، فرهنگشان نیز باهم در تفاوت و حتا درتقابل است. شکی نیست این نظریهای است که بر تفاوت ماهوی قومهای ایرانی تأکید دارد و اغلب به صورت بسیار سطحی و بی مأخذ برقدمت و حتا والائی ی زبانی که قوم با آن سخن میگوید اصراردارد و گاه آدمی را به یاد اندیشه ی «قوم برتر خدا»ی تورات می اندازد. دراین دیدگاه می توان بوی فاشیسم را به خوبی حس کرد. بی تردید این ادعا زیر عنوان خودمختاری، هوس جدائی درسر می پرورد و به بهانهی تدریس زبان محلی، تجزیه طلبی را دنبال میکند.

دیدگاه دوم میگوید: اقوام موجود درپهنه ی ایران همه از یک نژاد و یک تیره سرچشمه و نشأت گرفته اند و بیشتر گویشهای رایج درمیان آنان نیز ریشه درزبان پهلوی و دری دارد. و دربعضی نقاط نیز اگر گویشی که امروز بین ساکنان آن منطقه رایج است هماهنگی با زبان دری و پهلوی ندارد، مسئله امری اکتسابی و بی ریشه است و فاقد دیرینگی است. این دیدگاه برآن است که این مردم و اقوام باید در اقلیم و سرزمین خود از خوگردانی برخوردار باشند.

تردیدی نیست که ملت ایران زمین را اقوام گوناگون ساخته است و این واقعیتی انکار ناپذیر است. اما تأمین استقلال و خودمختاری برای هرقوم، نه میسر است و نه سودمند. اگر در بافت کل جامعه ی ایران دقت کنیم، شمار اقوام بیش ازآن خواهد بود که تا کنون به صورت قانون و یا عرف مورد توجه بوده است؛ و شمار گویشها هم به همین(ترکی، کردی، عربی و بلوچ) محدود نمیشود.

نظری هرچند اجمالی می تواند نشان دهد این اقوام را: ترک زبان، کرد زبان، لر، عرب زبان، بلوچ، ترکمن، گیلک، مازندرانی، قشقائیها، بختیاریها، مردم سواحل و جزایر خلبج فارس، و بالاخره فارس زبانها ساخته اند. از اینکه ما تمام زبان این اقوام را لهجه بنامیم، نه مشکل حل می شود و نه کاری علمی انجام داده ایم. زیرا اغلب این زبانها خود دارای لهجه های گوناگونند و به علاوه دارای ادبیات ویژه ی خود هستند. همچنانکه زبان فارسی دارای لهجه های خراسانی، اصفهانی، یزدی، تهرانی، کاشی، شیرازی و قزوینی است، زبانهای رایج دیگر در پهنای ایران نیز، لهجه های متنوع دارند. مثلاً کردی دارای لهجه های سورانی، کرمانشاهی، کرمانجی، گورانی، اورامانی، سنندجی، گروسی، شکاک و ...است همچنین ترکی نیز لهجه های گوناگون دارد. برای من کرد سنندجی، زبان کردی شکاک و کرد ترکیه، یک زبان خارجی است که باید آن را یاد بگیرم!

به هرحال تا واقعیّت پذیرایمان نگردد و به درستی بررسی نشود، مشکل همچنان ماندگار خواهد بود. به صورت پدیده ای ابداعی و گذرا به موضوع نگریستن، و درمانهای موضعی و حاشیه ای و مقطعی را به جای راهکار اصولی عرضه کردن و استخوان لای زخم نهادن که ترفند حکومتهای دیکتاتوری و مستبدان است، نه به نفع کشور است و نه اقوام را راضی میکند.

من غیر ازکردها نسبت به ناخوشنودی دراقوام دیگر آگاهی ژرف ندارم و تنها می دانم که آنها نیز همانند تمام ایرانیان همواره استبداد مرکز و محل را چشیده اند، مورد بی مهری بوده اند و خواسته هائی دارند که شباهتهای زیادی ممکن است با خواست کردها داشته باشد. بی شک درحکومتهای استبدادی، ستم و زور فراگیر و همگانی است و جز خانوادهی حاکم مستبد، کسی استثنا نخواهد بود. به همه ستم میشود؛ و این ستم به نسبت فاصلهی هرمحل از مرکز، شدت و ضعف نیز خواهد داشت. به گمان من این زور و ستمها و به تبع آن ناخوشنودی، همه عوارض سانترالیزم است و سانترالیزم نیز میوه ی استبداد و خواستگاه و پناهگاه دیکتاتورهاست.

اینکه ملت ایران را اقوام گوناگون ساخته است، امری است روشن و بی شبهه، اما کشور ایران کثیر المله نیست و دارای یک ملت است به نام ایرانی. کسانی نظیر آقای براهنی که چنین ادعائی دارند، یا از تمایز ملت و قوم عاجزند، یا بافت کل کشور را نمی شناسند، یا تاریخ را نادیده میگیرند و یا شووُنیست و خودمحورند. شبهه اینجاست که آیا این اقوام باهم دشمن و مخالفند؟ پاسخ به طور قطع منفی است و هیچگاه خود مردم از نظر اجتماعی و مدنیّت، با هم دشمنی و حتا مخالفتی نداشته اند و اغلب اتفاقاتی که درگذشته رخ نموده ریشه در قدرتطلبی و مال اندوزی مستبدان حاکم اعم از چکمه و نعلین داشته است.

اینرا هم بگویم: حاکمیّت امروز درایران با گذشته فرقی ندارد و تغییری نکرده است. قبل از انقلاب شاه با ودیعهی الهی حکومت میکرد، اکنون سلطان یا خلیفه ای با مشروعیّت امام زمان براریکه ی استبداد نشسته است.

 

درمیان غوغاهائی که برای خودمختاری بلند میشود، شمار اندک هممیهنان آرزومند آذربایجانی مسئله شان با بقیه به کلی متفاوت است و باید به گونهای دیگر با آنان که در این راه سودای جدائی دارند برخورد کرد. باید برای این عزیزان- اگر نمیدانند- روشن شود تحریکاتی که دراین زمینه هست، ریشه دربرون مرز و سیاستهای برون مرزی داشته و موضوع کاملاً جدائی خواهانه است که با کمک کشورهای همسایه ایران طرح ریزی میشود و مسئله ی پان ترکیسم یا پان تورانیسم مطرح است که ربطی به هممیهنان آذری در دو سوی ارس ندارد.

هممیهن آذربایجانی که متاسفانه به ناروا خود را ترک می نامد، هیچگاه مورد خشم و ستم فارسها نبوده است. بلکه آذربایجانیها اگر خود را ایرانی می شناسند، باید بدانند بیش از پنج سده است لنگردار حکومت و دولت درایران آنان بودهاند و اگر ظلمی برمردم ایران رفته است از جانب خان و سلطان، شاه و شاهزاده، و امیر و امیرزادهی آذربایجانی بوده است... و اگر خود را ترک میدانند، بازهم بدانند که ازدوره ی غزنویان تا همین امروز، حکومت ایران را ترکها دردست داشته اند. دراین پنج قرن گذشته، تنها مدتی کوتاه قوم زند که لر و یا کرد بودند فرمانرواشدند که خوشبختانه تاریخ ازنیکمردی و نیکنامی کریم خان زند داستانها دارد. ازصفویه تا محمد رضاشاه و خامنه ای، تمام حاکمان ایران همه ریشه ی آذربایجانی داشته اند.

مشکل اقوام ایرانی باید درمحدودهی ایران و بیرون ازمطالب و مواضع شووُنیستی و ملیگرائیهای ناحیهای بررسی شود. طرح خلقهای ترک و کرد و بلوچ و عرب و... پایه دراندیشه ی هواداران استالین و شوروی سابق دارد و مربوط به زمانی است که شیفتگان آن ابرقدرت می خواستند به اتحاد جماهیر شوروی، چند جمهوری دیگر بیفزایند و راه رسیدن روسها را به خلیج پارس هموارکنند. این نوع نظریه پردازی زیر نام خودمختاری خلقها، امروز دیگر جائی درمیان ملتها، و ارزشی درجهان روشنفکری ندارد. کارکرد حکومتهای استبدادی و آرمانی و ایدئولوژیکی به هرگونهی زمینی و آسمانی اش نشان داد «کان درآن صندوق جز لعنت نبود»  بنابراین، جز توسل به رأی و نظر مردم، یعنی دموکراسی و مردمسالاری هیچ نوع تز و دیدگاهی دیگر، پاسخگوی خواست مردم و رافع مشکلات جامعه نبوده و نخواهد بود؛ و جز با دموکراسی، خواسته و نیاز انسان به سهولت برآورده نمی شود.

دریک کشور مانند ایران که علیرغم وجود تیره های مختلف و گویشهای گوناگون، بافت جامعه یکنواخت و فرهنگ حاکم برجوامع بسیار همخوان و همنوا و گاه یکسان است، با نظام دموکراسی واقعی و پایدار، هیچ نیازی به فدرالیسم و تفرق نیست. من به عنوان عضو جبهه ملی ایران، با فدرالیسم مخالفم و آن را خلاف منافع کشور و ملت میدانم. فدرالیسم برای یک کشوری که قرنها محدوده ی سیاسی و جغرافیائی مشخصی داشته و از استقلال و تمامیّت ارضی برخوردار بوده است، حکم تجزیه ی کشور را دارد. کشورها و یا قلمروهای گوناگون می توانند باهم مشترکاً مجموعه ای فدرال را بسازند و با حفظ زبان و فرهنگ خود برای نیرومندترشدن، جامعه ای بزرگتر به وجود آورند؛ همانطوری که در بخشی از شبه جزیره ی بالکان با پیوستن چندین کشور و ملت، کشور یوگسلاوی فدرال را ساختند. اما دیدیم چسبی که این سرزمینها را به هم وصل کرد، سرانجام دراثر مرور زمان و نبودن آزادی و مردمسالاری، دچار فساد و پوسیدگی شد و نیروی اتصالش کاهش یافت و فدرالیسم درهم شکست. همچنین این واقعیتی روشن است که فدرالیسم ایالات متحده ی امریکا حاصل تجزیه ی یک کشور به بخشهای مختلف نیست، بلکه نتیجه ی اتحاد و پیوستن کشورهای جداگانه است. هر ایالت این سرزمین گرچه خود کشوری مجزاست، اما فرهنگ و زبان جدا ندارد و تقریباً یکنوع هماهنگی و یکنواختی کامل درمیانشان موجود است. ایالات متحده ی امریکا از پیوستن کشورهای جدا به وجود آمده است، نه از درهم شکستن یک سرزمین واحد.

اینکه کشوری مستقل و یک پارچه را با پیشینه ای درازمدت درفرهنگ و تمدن، و تحمل ستم مشترک و داشتن آئینهای گوناگون مشترک که نوروز و چهارشنبه سوری و شب یلدا و بسیاری دیگر از سنتها وجه مشترک مردمان گستره ی آن است، تکه تکه کنیم تا آرمانگرایان و شیفتگان ریاست و حکومت را خوشنود سازیم و آنان را به کرسیهای ریاست جمهوری و وزارت و کالت برسانیم، هم خلاف عرف و قانون است و هم خلاف عقل. آذربایجان، کردستان، خوزستان، بلوچستان و دیگر اقلیمهای ایران، هیچگاه و درهیچ زمانی مستقل و جدا نبوده اند؛ و حکومت مرکزی که به غلط حکومت فارسها تبلیغ میشود، آنها را تصرف و اشغال نکرده است؛ تا امروز به کفاره ی آن، مجبور شود دست ازآنها بشوید و هریک را به حکومت خود مختار بسپارد.

صفویه گرچه به وضع ملوک الطوایفی تاحدی پایان داد و ایرانی نسبتاً یکپارچه ساخت، اما از بسیاری از سرزمینهای متعلق به ایران هم صرفنظر کرد و آن را به بیگانگان سپرد. عدم کارائی قاجار نیز، استعمار را ترغیب کرد تا قفقاز و قسمت اعظم کردستان را ازمام میهن جدا کند و به دامن روسیه و عراق و ترکیه اندازد. امروز بخشی بزرگ از سرزمین ایران شامل نواحی کردنشین در اختیار عراق و ترکیه و سوریه و ارمنستان است. این درحالی است که شاعر کرد عراقی به زبان فارسی شعر می سراید؛ و دومین کتابی که طلبه های دینی کردستان پس از قران شروع به یادگیری میکنند، گلستان سعدی است.

هر نوع تاریخی را که در مورد کردها نوشتهاند مطالعه میکنیم، متوجه نکته ای بسیار مهم و قابل تأمل میشویم و آن اینکه کردها درایران بسیار کمتر از کردهای ترکیه و عراق مورد ستم حاکمان مرکزی بوده اند؛ و برعکس، بیشتر ازسوی رئیس عشیره و قبیله چوب خورده اند.

تاریخ کرد البته «یکی داستان است پر آب چشم» اما بیشتر دربرون مرزهای ایران. کرد ایرانی به سبب داشتن فرهنگ و سنتهای متشابه و همگون با دیگر ایرانیان و به دلیل ایرانی بودن محضش، تفاوتی ماهوی با دیگر ایرانیان ندارد. زبان کردی ریشه درزبان پهلوی و پارس قدیم دارد و بسیار کمتر ازفارسی کنونی با واژه های عربی مخلوط شده است. شادروان دکترغلامرضا رشید یاسمی شاعر و استاد فقید دانشکده ی ادبیات تهران که از کردهای سنجابی بود درکتاب «کرد و تبار نژادی اش...» می نویسد: هرجا برای واژه ای درزبان پارسی گیرکردید، به میان کردها بیائید و آن را بیابید.

چگونه است که در میان عربهای عراق و ترکهای ترکیه، کردها همان مراسم و آئین ایرانیان و نیاکان هزاران سال پیش خود را نگه داشته اند و برای اجرایش تا پای اعدام هم رفته اند؟ این نیست مگر اینکه بپذیریم و استوار برآن پای فشاریم که کردها ایرانی اند.

----

من به عنوان یک کرد می گویم مشکل کردستان، زبان و لباس نیست. آنهائی که می گویند ما می خواهیم لباس محلی بپوشیم و با زبان مادری سخن گوئیم، مسئله را به صورتی بسیار غلط مطرح میکنند. یا نمی دانند و یا میدانند و آدرس غلط میدهند. کردها درهیچ زمانی مجبور به گذشت و یا دست کشیدن اززبان مادری و نپوشیدن لباس محلی نبوده اند، مگر درسر کلاس درس و در مواجهه با معلم کلاس. همچنین هیچ قلدر و مستبدی، نه توانسته و نه گفته است که نوزادان کرد را با آموزش زبان کردی بزرگ نکنید و او را فارسی بیاموزید؛ همچنانکه دربلوچستان و آذربایجان و خوزستان و گیلان و... نیز زبان مادری همان گویش محلی است که مادر و خانواده به نوزاد و فرزند می آموزند.

هزاران سال است نوزادانی که دردامن مادران کردزبان رشد کرده و پرورش یافته اند، گویششان کردی بوده و کردی هم هست. اگر غیر ازاین می بود، می بایست کردستانی برجا نماند. ما زبان کردی را از دامن مادر و در محیط خانه و خانواده، و زبان فارسی را در مدرسه آموخته ایم و می آموزیم و بسیار هم شیرین است. اگر بحث برسر نوشتن با زبان مادری است، آنهم مشکل نخواهد بود؛ زیرا مهم باسواد بودن و اشراف داشتن برخواندن و نوشتن است. هنگامی که آدمی سواد خواندن و نوشتن را دارباشد، می تواند هرزبان و گویش دیگر را نیز بنویسد و بخواند. کما اینکه هم اکنون ما پارسی را با رسم الخط لاتین می نویسیم و ازراه ای میل برای هم می فرستیم. مگر اشعار ترکی زنده یاد شهریار مانند«حیدربابا و...» را هم اکنون و همیشه با رسم الخط فارسی نمی نویسند؟ پس این ادعا که ما میخواهیم بازبان خود بنویسیم نیز بیربط است.

به دید من اینگونه درخواستها هرچند مقبول، دلیل قوی و معنوی برای خواستهی خودمختاری نیست. بلکه بهانه ای است برای تأمین آرزوئی که ریشه درتفرق و جدائی خواهی دارد و این ادعاها بیشتر سیاسی است تا مدنی و اجتماعی؛ و اغلب هم بر پایه ی جاهطلبی و خودمحوری ی سران احزاب شکل گرفته است. وگرنه عامه ی مردم به این موضوع نه می اندیشند و نه اهمیّت میدهند.

مشکل کردستان و کردها متأسفانه بیشتر درناحیّه ای است که مردمانش سنی مذهبند. وگرنه ازنواحی مانند کرمانشاه و یا بیجار که شیعی نشین اند، هیچگاه - دستکم در این پنج قرن- خیزش جدائی طلبی و حتا اعلام ناخوشنودی دیده نشده است. مشکل کردهای سنی مذهب، بیشتر درخفتی است که به سبب سنی بودن ازدست شیعیان حاکم و غیر حاکم یعنی هموطنان شیعی مذهب می کشند. این مشکل مبتلابه بلوچ و ترکمن و دیگر سنیهای ایران نیز هست.

من گرچه باطرح مذهب در فعالیّتهای سیاسی و حتا خود مذهب به شدت مخالفم، اما چشمم را نمی توانم بر واقعیّات ببندم. سنی بودن کردها و بلوچها سبب شده است که همواره درزمرهی شهروندان درجه دو و سه باشند. به دلیل همین بی مهری و عدم پذیرش از جانب اکثریّت تشیع، بازرگانان کردستان درمرز غربی ایران و سیاحان کرد، تا اوایل حکومت رضاشاه، به جای تهران به استانبول و دیگر نقاط ترکیه می رفتند. زیرا در آنجا احساس آسایش و امنیّت می کردند و با فراغ بال به مسجد می رفتند و دستنماز و نماز را به شیوه ی مذهب خود انجام میدادند؛ و دیگر ازچوب زدن بردستهای به سینه نشسته شان به هنگام نماز خبری نبود و به زور، مُهر را برسجاده و پیش رویشان نمی نهادند.

 

اما درمان

مبارزه با اینگونه قومگرائی های ساختگی، تنها و تنها درمانش دروجود دموکراسی است و لاغیر. آنچه شادروان قاسملو می گفت و جانشینانش نیز تا دو سال پیش تکرار میکردند« دموکراسی برای ایران و خودمختاری برای کردستان...» اگر شعاری فریبنده و فریبکارانه نباشد، باید اقرارکرد که نابخردانه بوده است. من بارها این نارسائی و ناهمخوانی را درنوشته هایم و شفاهی به آنان تذکر دادم، و هربار چوبش را نیز خوردم... به سبب همین نارسائی بود که سران جدید حزب دموکرات کردستان موضوع را دریافتند و شعار را عوض کردند. آن شعار ایراد بسیار داشت که جای بازگفتش اینجا نیست. اما به دو گونه برداشت از این سخن می توان اشاره کرد:

 برداشت نخست این است که شعار میگوید: سراسر ایران را دموکراسی فراگیرد؛ ولی کاری به نوع حکومت ما در کردستان نداشته باشید. ما ممکن است کمونیست و یا فاشیست و یا هرچیزی دیگر را برای خود انتخاب کنیم... لابد دربرابر این شعار، پاسخ یک تهرانی یا یزدی یا کرمانی باید این باشد: عزیزان هموطن، دستتان درد نکند که برای ما دموکراسی آرزو میکنید. ولی خودتان چه کار می خواهید بکنید و چرا شماهم قاطی این دموکراسی نمیشوید؟

 برداشت دوم این است که تمام دیگر اقوام، همه ایرانی هستند و تنها ما کردها جدائیم و باید خودمختار باشیم. یعنی کردستان یک طرف، و تمام نواحی ایران یک طرف. ادعای ما ایرانی هستیم و ایرانی خواهیم ماند که ضمن بیان درخواست خود مختاری تکرار میشود نیز، دم خروس را نمی پوشاند. من بارها این مطلب را دور و نزدیک به سران حزب تذکر داده ام؛ اما نتیجه اش تنها گوشت تلخی را برایم فراهم کرد. تا آنکه پس ازشهادت دکتر شرافکندی، سران جدید پی به بیمحتوا بودن و مغلطهآمیز بودن شعار بردند و آن را کنار گذاشتند.

خودمختاری، معنا و مفهومی جز استقلال ندارد. هرکس هر چیزی دیگر بگوید، یا نا آگاه است و یا فاقد حسن نیّت. معنای خودمختاری در فرهنگها هست و بهترین تعریف را آقای داریوش آشوری در فرهنگ سیاسی خود به دست داده است و معنایش استقلال است. اما خودگردانی کمال آزادی و دموکراسی در دامن میهن اصلی است.

 در کشوری که دموکراسی واقعی حاکم است و آزادی کامل برجامعه خیمه زده و نهادینه شده است، در تمام نقاط آن کشور خودگردانی موجود است. البته دموکراسی به معنای درست و کامل آن؛ به گونه ای که سلطانش پادشاه تنها کشور شیعه ی جهان نبوده و رهبرش جانشین امام زمان نباشد.

درایران آینده، باید سانترالیزم به کلی رخت بربندد و مفهوم و محتوای دموکراسی به اقصا نقاط کشور برسد و عمیقاً نفوذ کند. چنانکه...

1-  از استاندار و فرماندارگرفته تا رئیس اداره درهر بخش و کدخدای ده را خود مردم برگزینند؛ و تمام مسئولان با صلاحدید مردم محل تعیین شوند. آنگاه آن برگزیدگان با آشنائی به فرهنگ جامعه و رعایت آداب و رسوم، و توجه به روانشناسی مردم، نیازهای همشهریان و همولایتی های خود را اعم از مادی و معنوی درک کرده و ازپی رفع آن برخواهند آمد. به این ترتیب دولت مرکزی مسئولیّتی در این زمینه ندارد تا مغبوض باشد و مردم ازآن ناراضی شوند.

2- اداره آموزش و پرورش و فرهنگ هر استان این حق و توان را داشته باشد که زبان محلی را هم در کنار زبان فارسی تدریس کند و آموزش دهد و فرهنگ بومی را اجر نهد و توسعه بخشد.

3- موضوعی که از دوره ی پهلوی تاکنون بربافت اداری کشور سایه انداخته و نامش مزایای خارج از مرکز در ادارات کشور است، باید متنفی شود. مزایای خارج از مرکز ناشی از مرکزگرائی یا سانترالیزم و بی توجهی به شهرستانهاست... اگر یک اصفهانی خواست در سنندج زندگی و کارکند، باید به سنندج رود و درآنجا کار بیابد و کارکند؛ نه اینکه او را منتقل کنند و جای یکی از کارمندان محلی را به اضافه ی 60% مزایای خارج از مرکز به او بدهند. البته این رویّه باید در تمام سطح کشور برقرار شود به طوریکه دولت مرکزی حق تحمیل کارمند و کارگر را به مسئولان استان و شهرستان نداشته باشد.

4- مسئلهی دین و مذهب یک باره و برای همیشه باید حل شود؛ به گونه ای که تفتیش درعقیده و پرسش از دین و مذهب جرم محسوب گردد و جریمه داشته باشد. آنگونه که مردم عادی نیز در تفحص و تمسخر مذهب یکدیگر شامل جریمه های سنگین شوند. این کار نیز امکان ندارد، مگر اینکه دولت مرکزی را افراد دموکرات و لائیک و بی غرض و فارغ از وابستگی به مقولات دین و مذهب عهده دار باشند و بگردانند... باید بساط روضه خوانی و تظاهرات مذهبی که مختص تشیّع است و هرسال درخیابان و کوی و برزن تکرار و تکرار میشود برافتد. نمایش اینگونه مراسم درکشورهای پاکستان و عراق و لبنان نیز سبب نفرت و حتا جنگهای مذهبی و ترورهای وحشیانه شده است. اجرای مراسم تاسوعا و عاشورا با فریب و دغل آخوندهای شیعه درطی قرون، دقیقاً یادآور اختلافات تاریخی بین شیعه و سنی شده است و هرسال این اختلاف را زنده کرده و به حد عداوت بالا میبرد. اگر سیزده قرن پیش، دو پسرعموی عرب برسر خلافت و پادشاهی به نزاع هم رفتهاند و یکی دیگری را نابود کرده است، امروز چرا باید تقاصش را کرد و بلوچ و ترکمن و دیگر سنی های ایران پس بدهند و آنان را به نام عمری منفور و مطرود جلوه دهند؟ اگر دو عشیره ی بنی امیه و بنی هاشم به خاطر رسیدن به امارت باهم دشمن بودند، چه ربطی به کرمانی و کردستانی و خراسانی دارد؟

کوتاه سخن اینکه ملت ایران را اقوام گوناگون می سازد؛ این اقوام قرنها باهم زیسته و همدیگر را به عنوان ایرانی شناخته اند و مراسم آئینی نیاکان را باهم به جا آورده اند. مردمان وابسته به اقوام دربین خود هیچ خصومتی باهم ندارند، دشمنی درمیان سران قوم و تشنگان قدرت و آرزومندان جاه و مقام است. خودمختاری همان استقلال است و فدرالیسم نیز مجموعه ای از خودمختاری است که سبب تحکیم مبانی قومی نیست، بلکه سبب تضعیف یکپارچگی کشور میشود و سرانجامش جدائی است. برعکس سیستم دمکراسی همه گیر و بنیادی، تمام بخشهای کشور اعم از ده و شهر و استان را خودگردان کرده و پاسخگوی تمام نیازهای هرقوم و قبیله و فرد و جامعه است.