كنفدراسيون
و دانشجويان مسلمان
گفتوگو با
دكتر ابراهيم يزدي
(بخش نخست)
هژير پلاسچي / شايا شهوق
به نقل از نشريه نامه
شماره 50 خرداد 1385
اشاره: دكتر ابراهيم يزدي، مهرماه 1310 در
قزوين متولد شد. دورهي دبستان و دبيرستان را در تهران گذراند. در
دانشكدهي داروسازي دانشگاه تهران تحصيلكرد و سال 1332
فارغالتحصيل شد. شهريور 1339 براي مدت يكسال به آمريكا رفت و بعد
بهدليل درگيرشدن در فعاليتهاي سياسي خارج از كشور بهتوصيهي
دوستانش در نهضت آزادي ايران، بازگشت خود را به تأخير انداخت و اين
تأخير موجب شد كه 17 سال خارج از ايران بماند و با انقلاب به ايران
بازگشت. فعاليتهاي سياسياش را از 16 سالگي با انتشار مجلهي "دانشآموزان"
آغاز كرد و عضو نهضت خداپرستان سوسياليست شد. در اواخر دبيرستان
وارد انجمن اسلامي دانشجويان شد تا پس از ورود به دانشگاه در سال
اول دانشكدهي داروسازي از طرف دانشجويان بهعنوان نماينده در
سازمان دانشجويان دانشگاه تهران انتخاب و از طرف شوراي سازمان
دانشجويان دانشگاه تهران (ملي) وارد هيأت دبيران شد. دانشجويان
تودهاي كه تا اين زمان اكثريت را در سازمان دانشجويان داشتند،
نتايج انتخابات را نپذيرفتند و در نتيجه دو سازمان دانشجويي
بهوجود آمد. يكي سازمان دانشجويان كه وابسته به حزب توده بود و
نشريهي "دانشجو" را منتشرميكرد و سازمان (ملي) دانشجويان دانشگاه
تهران كه اكثريت آن در دست دانشجويان ملي بود و نشريهي "دانشجويان"
را منتشر ميكرد. بعد از كودتاي 28 مرداد با تشكيل نهضت مقاومت ملي
به اين جريان پيوست و در مقاطع مختلف بهعنوان رابط دانشگاه و عضو
كميتهي دانشگاه و كميتهي اجرايي فعاليت كرد. پس از خروج از كشور،
پيامهايي از مهندس بازرگان و باقر كاظمي براي دكتر شايگان به
آمريكا برد كه منجر به تأسيس جبههي ملي شاخهي آمريكا با حضور
افرادي چون دكتر شايگان، محمد نخشب و صادق قطبزاده شد. پس از
استقلال سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا كه بعدها به كنفدراسيون
پيوست در اين مجموعه فعاليتميكرد. پس از تشكيل نهضت آزادي ايران
در ايران، بههمراه دكتر شريعتي، دكتر چمران و صادق قطبزاده نهضت
آزادي خارج از كشور را تأسيسكرد. سپس بههمراه دوستانش "سازمان
مخصوص اتحاد و عمل" را بهعنوان شاخهي نظامي تشكيل داد و خود
بههمراه جمعي از اعضا و علاقهمندان نهضت آزادي براي آموزش نظامي
به مصر رفت. بعد از بازگشت به آمريكا انجمنهاي اسلامي دانشجويان
را بههمراهي صادق قطبزاده و مصطفي چمران تأسيسكردند كه بهمعناي
جدايي از كنفدراسيون دانشجويان ايراني بود. ابراهيم يزدي در دوران
انقلاب عضو شوراي انقلاب شد و پس از انقلاب در دولت موقت بهعنوان
معاون نخستوزير و وزير امور خارجه حضور داشت و اكنون دبيركل نهضت
آزادي ايران است.
آقاي يزدي! بهعنوان اولين سؤال و براي ورود به بحث لطفاً در مورد
تأسيس شاخهي آمريكاي كنفدراسيون توضيحي بدهيد؟
سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا بعد از كودتاي 28 مرداد تحت
كنترل سفارت ايران و ادارهي سرپرستي دانشجويان ايراني در واشنگتن
درآمد. در آن زمان 18 هزار دلار بودجهي ساليانهي اين سازمان بود،
كه 12هزار دلارش را ادارهي سرپرستي ميداد و 6 هزار دلارش را
سازمان دوستداران آمريكايي خاورميانه (افمي.) دو هفته پيش از
كنگرهي ساليانهي اين سازمان در مرداد سال 1339 پس از سالها
خاموشي، 17 نفر از دانشجويان ايراني در نيويورك در مقابل سازمان
ملل عليه شاه تظاهرات كردند. اين اولين تظاهراتي بود كه در آن
بهصراحت شعار "مرگ بر شاه" داده شد. اين افراد گرچه عضو سازمان
دانشجويان بودند، اما كساني بودند كه در نيويورك خانهي ايران
تأسيس كرده بودند و فعاليتهاي مشتركي مانند انتشار نشريه داشتند.
زمانيكه اين تظاهرات برگزار شد، بازتاب گستردهاي در ايران داشت.
در نشست ساليانهي سازمان در ميشيگان زندهياد نخشب، صادق قطبزاده
و فرج اردلان، شاهين فاطمي، مجيد تهرانيان، سيروس پرتوي و عدهاي
ديگر از دانشجويان مستقل وابسته به جريانهاي ملي و چپ
تصميمگرفتند در انتخابات سازمان شركتكنند و به كنگره رفتند. در
كنگره، زماني كه اردشير زاهدي سفير ايران در واشنگتن در سخنان خود
به "وطنفروشان مصدقي" كه مقابل سازمان ملل رفتهاند و به "مقدسات"
توهينكردهاند، حمله ميكند، يك دفعه جلسه منفجرميشود و
دانشجويان بهشدت اعتراض ميكنند و بههرحال جوّ بهگونهاي
ميشود كه زاهدي جلسه را رها ميكند و ميرود. در نتيجه دانشجويان
مستقل (غيردولتي) در انتخابات برنده ميشوند و سازمان دانشجويان از
دست دولتيها بيرون ميآيد و اولين هيأت دبيران مستقل سازمان با
عضويت شاهين فاطمي، سيروس پرتوي، مجيد تهرانيان و صادق قطبزاده
تشكيل ميشود. در اين زمان جبههي ملي هم در آمريكا تشكيل شده بود
و ما، هم در سازمان سياسي فعال بوديم و هم در سازمان دانشجويي. در
جبههي ملي افرادي كه گرايشهاي سكولار و لاييك و سوسياليستي
داشتند هم بودند و مسلمانها هم بودند. سازمان دانشجويان هم بيشتر
با جبههي ملي هماهنگ بود؛ چون اعضاي هيأت دبيرانش عضو شوراي مركزي
جبههي ملي هم بودند.
آيا مستقلشدن سازمان دانشجويان در آمريكا با مستقل شدن سازمان
دانشجويان اروپا هم زمان بود؟
بله! بچههاي علاقهمند ملي در اروپا هم فعال بودند. مثلاً
علي شريعتي و پرويز امين در پاريس بودند، شاپور رواساني آلمان بود،
تقيزاده لندن بود. اينها به صُوَر مختلف گروههاي دانشجويي تشكيل
داده بودند؛ مثلاً سازمان جوانان نهضت ملي ايران. در فرانسه انجمن
را بهدست گرفته بودند و نشريهاي داشتند بهنام دفاع. در واقع
همزمان با آنچه كه در ايران شروع شد و آنچه كه در آمريكا اتفاق
افتاد در اروپا هم يك موجي آغاز شد كه تدريجاً انجمنهاي دانشجويان
ايراني مستقل بهوجود آمدند. تأكيد ميكنم كه با شدتگيري تظاهرات
و فعاليتها در ايران فعاليت دانشجويان ايراني در آمريكا و اروپا
هم اوج گرفت.
بهنظر شما چهقدر نوع شكلگيري كنفدراسيون در ماهيت دموكراتيك اين
سازمان تأثيرگذار بوده است؟
ابتدا تذكر بدهم كه اگر منظور شما دموكراتيك از نظر نوع انتخاب
مسؤولانش است، بله! كنفدراسيون دموكراتيك بوده است اما اگر
دموكراسي بهمعناي انديشههاي زيربنايي در تفكر دموكراتيك باشد
متأسفانه اين در كنفدراسيون نهادينه نشده بود و بههميندليل هم
سازمان دچار مشكلات بعدي شد. اما آنچه كه موجب شكلگيري
كنفدراسيون شد اين بود كه هشتسال از كودتا گذشته بود و همهي ما
زخم خوردهي كودتا بوديم. يكزماني ملّيون به تودهايها حمله
ميكردند و تودهايها به مصدقيها فحش و ناسزا ميدادند. اما بعد
از كودتا دولت نظامي، هم حسين فاطمي را تيرباران كرد، هم افسران
حزب توده را و هم حتي بعدها فداييان اسلام را. هم كاشاني را
خانهنشين كرد و هم مصدق و يارانش را محاكمهكرد. در چنين شرايطي
همه احساسكردند كه در دوران دولت ملي دكتر مصدق همهي ما دچار يك
سلسله اشتباهات تاريخي بودهايم و جمعبندي اين نتيجهگيري اين بود
كه حالا بايد با هم بسازيم و با هم عليه استبداد سلطنتي وابسته به
بيگانگان همكاريكنيم. اما گرچه سنگيني بار تجربهي گذشته چنين
فضايي را براي همكاري ايجادكرد، اين تجربه نهادينه نشده بود. دليل
ديگر ايجاد كنفدراسيون اين بود كه ما جامعهي ايراني بزرگي در
اروپا و آمريكا نداشتيم كه فكركنيم اگر شما با من كار نكنيد ده نفر
ديگر هستند كه با من همكاري كنند. سال 39 ما جمعاً در آمريكا حدود
هفتهزار نفر دانشجو داشتيم كه بخش ناچيزي از آنها از نظر سياسي
موضع داشت و فعال بود. آن بخش ناچيز گرچه قدرتمند بود، سروصدا داشت
و فعاليت ميكرد اما اكثريت دانشجويان نبودند، پس شرايط بهگونهاي
بود كه اگر همين تعداد اندك هم ميخواستيم با هم دعوا كنيم ديگر
كسي باقي نميماند. كنفدراسيون از درون اين ضرورتها بهوجود آمد.
شما اشاره كرديد كه بهنظر شما كنفدراسيون در برخي جنبهها
دموكراتيك نبود. ميشود در اين مورد توضيح بدهيد؟
كنفدراسيون هم دموكراتيك بود و هم نبود، به اين معنا كه واحدهاي
محلي و در واقع هرم مديريت از پايين شكل ميگرفت. يعني نمايندگان
واحدهاي محلي جمع ميشدند و كنگره را تشكيل ميدادند و كنگره هيأت
دبيران را انتخاب ميكرد. از ايننظر كنفدراسيون دموكراتيك بود.
اما اينكه تا چه اندازه عناصر اصلي تفكر دموكراتيك در داخل
كنفدراسيون حاكم بود، جاي بحث فراوان دارد. وقتي ما ميگوييم
دموكراتيك، اين دموكراسي يك پيش نيازهايي دارد. اولين شرط آن اين
است كه بپذيريم طبيعت انسانها متنوع و گوناگون است. انتظار اينرا
نداشته باشيم كه هركس گفت من ايراني و ضد شاه هستم مثل ما فكر كند.
وقتي اين گوناگوني انديشههاي انساني را ميپذيريم، بايد براي
ديگران هم حق حيات قايل باشيم و خودمان را حق مطلق نبينيم. معناي
چنين چيزي اين است كه بايد تسامح و تساهل داشته باشيم. در بحثهاي
اجتماعي تساهل (تولرانس) يكي از اجزاي جداييناپذير دموكراسي است.
سازگاري يعني اينكه اگر شما اكثريت كامل را داريد، هر كاري كه
ميخواهيد انجام ندهيد؛ چون ممكن است اقليت مجبور شود از جمع بيرون
برود و سازمان ضربه بخورد. فرهنگ استبدادي كه ساليان دراز در
جامعهي ما بهعنوان رسوبات فرهنگ استبدادي نهادينه شده است، از ما
عناصري مطلقطلب، مطلقبين و مطلقخواه درستكرده است و اين از آفات
كار جمعي در ايران است. بنابراين وقتي در سازماني، گروهي اكثريت
دارد ديگر براي اقليت حق حيات قايل نيست. درحاليكه اگر اصل
سازگاري را در نظر بگيريم، بااينكه اكثريت هستيم اما از اقليت هم
دعوت ميكنيم كه بيايد و نماينده داشته باشد و حتي به او رأي
ميدهيم. اين كاري بود كه ما در انجمنهاي اسلامي دانشجويان آمريكا
انجام ميداديم و تعمداً به اقليت رأي ميداديم كه سازمان باقي
بماند و اصالت را به حفظ سازمان ميداديم. پس ضمن اينكه
كنفدراسيون يك سازمان دموكراتيك بود، عناصر غيردموكراتيك هم در آن
وجود داشت و اين عناصر غيردموكراتيك در نهايت كنفدراسيون را به
فروپاشي كشاند.
آقاي يزدي! در نظر گرفتن حق اقليت در تاريخ كنفدراسيون ديده ميشود
و جريانهاي شناخته شدهي كنفدراسيون مانند جبههي ملي، سازمان
انقلابي حزب تودهي ايران و سازمان كادرها همواره به استثناي چند
دوره در هيأت دبيران بر اساس يك تقسيمبندي حضور دارند. شما هم كه
عضو جبههي ملي بوديد، يا صادق قطبزاده از اعضاي بعدي انجمنهاي
اسلامي دو دوره عضو هيأت دبيران بود و نيز ابوالحسن بنيصدر نيز كه
از اعضاي بعدي انجمنهاي اسلامي بود يك دوره در هيأت دبيران حضور
داشت. با توجه به اين دادهها ميشود چند نمونه از نقض حقوق اقليت
در كنفدراسيون را بيانكنيد؟
ببينيد! حقوق اقليت را نقض نميكردند بلكه اقليت را تحمل نميكردند.
ما خودمان در آمريكا چنين تجاربي داشتيم. مثلاً ما در خانهي ايران
يا سالن هتل يك ايراني كه آنرا گاهي در اختيار ما ميگذاشت، ماهي
يكبار جمع ميشديم و هر ماه يك سخنراني هم داشتيم. در يكي از اين
جلسات، بحث اين بود كه چرا نهضت مليشدن نفت شكست خورد. براي صحبت
از دكتر شايگان خواستيم كه در اينمورد صحبتكند اما ايشان از من
با توجه به سابقهي فعاليتهايم خواست كه در اينباره سخنراني كنم،
من هم به كتابخانهي نيويورك مراجعه كردم و از روي مشروح مذاكرات
دورهي چهاردهم و شانزدهم و هفدهم مجلس شوراي ملي مشكلات را بهطور
عيني استخراجكردم. وقتي من خواستم صحبتم را شروع كنم، بهعنوان يك
فرد مسلمان صحبتم را با "بسم الله الرحمن الرحيم" آغاز كردم اما
بعضي از آقايان بهشدت اعتراضكردند كه چرا سخنانت را با نام خدا
شروعكردي؟ اين حركت آنچنان منفي بود كه خانم دكتر شايگان به اين
حركت اعتراضكرد و گفت: "شما شورش را درآوردهايد." در كل چنين جوي
در كنفدراسيون وجود داشت و مخصوصاً بعد از وقايع 15 خرداد، دوستان
چپ فضاي اين مجموعهي دانشجويي را بهشدت تنگكردند. بهاين معنا
كه وقايع 15 خرداد و مخالفت روحانيون با انقلاب سفيد شاه و مردم را
بهانهاي قرار دادند براي حملهكردن به خود اسلام. اين وضع براي
افرادي مانند ما فضايي را بهوجود ميآورد كه قابل تحمل نبود، چون
براي ما اصل اين بود كه ميخواهيم براي مبارزهي ضداستبدادي همديگر
را تحملكنيم. ما ميدانستيم برخي از دوستان ما ماركسيست هستند و
اين مشكلي براي همكاري در سازمانهاي دانشجويان يا حتي جبههي ملي
ما نبود. يا ميدانستيم برخي از دوستان ما ميخواهند در مهماني
ايام نوروز مشروب بخورند، ما هم بهعنوان كساني كه در اين مجموعه
بوديم اعتراضي نميكرديم. اما چنين برخوردهايي با دانشجويان مسلمان
آرام آرام جوي بهوجود آورد كه افراد نتوانند در كنفدراسيون بمانند.
اما با توجه به اينكه اكثريت اعضاي كنفدراسيون حتي اعضاي جبههي
ملي گرايش چپ داشتند، ميبينيم در قطعنامهي كنگرهي سوم در لندن
كه از 15 خرداد با نام "يك انقلاب بزرگ" نام برده ميشود و البته
بهكاربردن كلمهي "انقلاب" براي اين ماجرا از نظر معنايي اشتباه
است و بعد هم در همين قطعنامه از آقايان ميلاني، خميني و
شريعتمداري دفاع ميشود و نيز كشتار مردم در 15 خرداد محكوم ميشود
و بعدها هم از طرف كنفدراسيون حسن ماسالي و كلانتري به ديدار آقاي
خميني در عراق ميروند. چهگونه است كه در اسناد كنفدراسيون اثري
از حملهي چپها به اسلام به بهانهي اين واقعه ديده نميشود؟
دو موضوع را بايد از هم جداكرد. يكي جو خود جلسات و يكي هم
قطعنامهها. در قطعنامهها بهدليل اينكه اين اسناد خيلي رسمي بود،
نميتوانست غير از اين باشد و حتي در همين كنگرهي سوم آيتالله
ميلاني به كنگره پيام داد و ما واسطه بوديم كه اين پيام داده شود.
در واقع ما حلقهي وصل بوديم كه آقايان علما به اين دانشجويان
بيتوجهي نكنيد. يا وقتي برخي از دوستان بهديدار آقاي خميني رفتند
ما پيغام داديم كه اينها را تحويل بگيريد. پيام آيتالله ميلاني
را آقاي مهندس مرتضي خاموشي به لندن برد و خواند؛ يا مثلاً
كنفدراسيون بيشترين فعاليت دفاعي را براي دفاع از رهبران زنداني
نهضت آزادي ايران داشت. كنفدراسيون، يك خطمشي راهبُردي داشت و آن
حمايت از مبارزات داخل كشور بود. كنفدراسيون يا حتي احزاب و
گروههاي سياسي خارج از كشور بهوجود آوردنده يا ادارهكنندهي
مبارزات داخل كشور نبودند و نميتوانستند باشند. اما آنها
ميتوانستند، با استفاده از امكانات خـــــارج از كشور از جنبشها
و حــركتهــــاي داخـــل ايـــران حـــــمايـــتكنـند و
آنهــــا را تقويتنمايند. از طرف ديگر آنها نـــميتوانستند،
مدعي دفاع از مبارزات داخل كشور باشند، ولي براساس گرايشات
ايدئولوژيك، از برخي از گروههاي سياسي فعال در داخل كشور كه
تحتفشار رژيم قرار ميگرفتند، حمايتنكنند و حمايت خود را منحصر به
گروههاي چپ نمايند. آنچه كنفدراسيون انجام داد در واقع يك ضرورت
اجتنابناپذير بود. اما اين فرق ميكند با جوّي كه در درون اين
سازمانها بود و باعث ميشد كه ما احساس تنگي نفس كنيم. آن
قطعنامهها بود اما ما بهطور روزمره در جلسات با چنين مشكلاتي
درگير بوديم، مثلاً مرحوم چمران بهعنوان عضو دايم شوراي سازمان
دانشجويان ايراني در آمريكا انتخاب شده بود اما وقتي كه ما از
خاورميانه برگشتيم به آمريكا و چمران به كاليفرنيا رفت، با وجود
آنكه مدتها با تشكيل انجمنهاي اسلامي مستقل مخالفت ميكرد و
ميگفت ما بايد همين سازمان دانشجويان را درست كنيم آنقدر با او
مخالفت شد و توهين ديد كه در نهايت كنار كشيد و گفت ميبينم در اين
مجموعه وقت تلف ميشود، چون در مورد مسايلي بحث و مخالفت ميكنند
كه نشان ميدهد در مورد مسايل ديني اطلاعي ندارند و قصد كشف حقيقت
را هم ندارند.
شما معتقديد اين فشارها عامدانه و براي بيرونراندن جريان اسلامي
از كنفدراسيون طراحي شده بود؟
نه! بهنظر من اين مشكلاتي است كه در خصلتهاي ما ايرانيها وجود
دارد. چون اين جوّ فقط عليه مسلمانها نبود؛ ما ميبينيم كه
مائوييستها همين را عليه ديگران به كار ميبرند يا ديگران هم
همينطور. اين برميگردد به رسوبات فرهنگ استبدادي. توطئهاي در
كار نبوده است. البته در اينگونه مسايل ساواك و سازمانهاي امنيتي
هم بيكار نبودند. آنها هم اين مسايل را ميديدند و از آن
بهرهبرداري ميكردند. بههميندليل ميگويم دموكراسي يادگرفتني
است و بايد آنرا آموخت.
ميشود بيشتر توضيح بدهيد كه چهگونه آنقدر فضا براي شما غيرقابل
تحمل شد كه انجمنهاي اسلامي را جدا از كنفدراسيون تشكيل داديد؟
اين فضا وجود داشت اما علت خروج ما از كنفدراسيون فقط اين نبود.
عوامل ديگري هم مؤثر بود. از 1960 به بعد چند حادثهي جهاني اتفاق
افتاد كه روي نگاههاي سياسي همهي گروههاي سياسي مؤثر بود. يكي
انقلاب كوبا بود. انقلاب كوبا براي جوانهاي فعال آن موقع خيلي
رومانتيك بود. الان هم شما اگر سرگذشت خود انقلاب را و نه سرگذشت
دولت كاسترو را بخوانيد، خيلي رومانتيك است. بنابراين مطلبي نبود
كه در مورد انقلاب كوبا منتشر شده باشد و ما نخوانده باشيم و اين
براي ما خيلي جاذب بود. بعد انقلاب الجزاير پيروز شد و بالاخره
استقلال را بهدست آوردند. انقلاب الجزاير براي ما ايرانيها خيلي
بيشتر از كوبا جاذب بود. ويتنام هم مسألهاي بود كه براي مبارزان
سياسي ايران مطرح بود. اينها بود تا 15 خرداد. 15 خرداد يك تأثير
عميقي بر كل جنبش گذاشت و آن تأثير اين جمعبندي بود كه با يك ارتش
تا بيخ دندان مسلح نميشود با دستخالي و با شيوههاي دموكراتيك و
پارلمانتاريستي مبارزه كرد و به تعبير آنچه كه ما آنروز نوشتيم "ره
چنان رو كه رهروان رفتند"، اين فقط ما نبوديم كه داشتيم با استبداد
شاه بهعنوان عامل امپرياليسم ميجنگيديم؛ ويتناميها هم داشتند
ميجنگيدند و در كوبا و الجزاير هم پيروزي بهدست آمده بود، پس
بايد همين مسير را طي كرد. آرامآرام در بطن همهي جريانات چه چپ و
چه مسلمان، اين كه برويم بهدنبال سازماندهي مبارزهي مسلحانه مطرح
شد. ما اولين گروهي بوديم كه حركتكرديم و به مصر رفتيم. در واقع
خروج ما به اين شكل نبود كه همه با هم از كنفدراسيون خارج شويم و
حتي وقتي ما به مصر رفتيم بسياري از دوستان وابسته به ما در
كنفدراسيون باقي ماندند. اما كمكم تغييرات بسيار زيادي، هم در
جبههي ملي و هم در حزب توده رخ داد كه خودش را به جريانات درون
كنفدراسيون تحميلكرد. بنابراين ما بيرون آمديم؛ چون ديديم كه
كنفدراسيون خيلي وقت ما را تلف ميكند. خود من با چهار بچه بايد
بههرحال در آمريكا كار ميكردم و خيلي از دانشجويان بايد شبها
ميرفتند در رستورانها ظرفشويي ميكردند تا بتوانند درس بخوانند
و فعاليتكنند. از نيوجرسي پنجاه مايل در ترافيك سنگين بايد به
جلسهاي ميرفتم كه فقط در آن دعوا بود؛ ديگر از اين بحثها خسته
شده بوديم و فكر ميكرديم كه داريم آب در هاون ميكوبيم و آزرده
خاطر ميشديم، نه براي آنكه بعضاً براي مسلمان بودنمان مورد
اعتراض قرارميگرفتيم بلكه ميديديم كه نميتوانيم كار مثبتي انجام
دهيم. بخش ديگر آن بود كه ما فكر ميكرديم اين شيوهي مبارزه ديگر
كاري از پيش نميبرد. پس جدايي ما يك بُعد يا جنبهي سلبي داشت اما
جنبهي ايجابي هم داشت. به اين معنا كه با افزايش روز افزون تعداد
دانشجويان ايران در آمريكا، تعداد دانشجويان دينمدار نيز افزايش
مييافت و سازماندهي اين دانشجويان يك نياز مبرم بود. اينكار از
عهدهي كنفدراسيون بيرون بود. برنامهريزي و تلاش مستقل و مستمري
را ميطلبيد و ما ميبايستي به اين نياز پاسخ ميداديم. اينرا هم
بگويم برخلاف گفتههاي برخي افراد كه صادق قطبزاده اخراج شد،
صادق اخراج نشد اما در انتخابات هيأت دبيران رأي نياورد. بههرحال
ما رفتيم دنبال برنامههاي خودمان و تا سال 1346 در خاورميانه
بوديم و درست زماني برگشتيم كه جبههبنديهاي درون جبههي ملي و
جبههبنديهاي درون سازمانهاي چپ، كل مبارزات خارج از كشور را
تحتتأثير خود قرار داده بود و تا حدي هم آنرا فلج كرده بود. وقتي
نبرد مسلحانه در ايران از سال 1349 آغاز شد، اختلافات جديدي
بهوجود آمد. ما با مجاهدين اوليه در تماس بوديم، آموزشهايي را كه
در مصر ديديم تنظيم كرديم و براي آنها فرستاديم، كتاب شورشگري و
ضدشورشگري را من آنموقع نوشتم و براي اينها فرستادم. اما
مجاهدين فكر ميكردند چون آنها در داخل كشور مبارزه ميكنند، بايد
همهي سازمانهاي سياسي تابع آنها باشند و اين موضوع هم بهمشكلات
ما افزوده شد؛ گروههاي چپ نيز همين انتظارات را داشتند. بنابراين
چنين مسايلي در داخل و بيرون كنفدراسيون موجب شده بود كه ما به سهم
خودمان احساسكرديم حقنداريم نيرو و انرژي خودمان و ديگران را براي
كاري كه دايماً تنش دارد و نتيجهاي هم نميدهد سرمايهگذاري كنيم.
در مبارزهي سياسي، حمايت از فلسطين، حمايت از زندانيان سياسي، ما
هم بوديم اما احساسكرديم بهتر است اين فعاليتها را مستقلاً
خودمان را انجام دهيم.
آقاي يزدي! شما چون نتوانستيد آن فضا را تحملكنيد بيرونآمديد اما
سازمانهاي ديگر عليرغم همهي آن تنشها تا مدتها بعد در
كنفدراسيون باقي ماندند و با همان درگيريها و تنشها هم
فعاليتهاي مؤثري داشتهاند. شما كه زودتر دچار انشقاق شديد فكر
نميكنيد ميشود گفت كه پذيرش دموكراتيك در شما كمتر از ديگران
بوده است؟
شايد! در اين مورد بايد كساني كه در درون آن جريانات بودند و
خوانندگان قضاوتكنند. اما تا آنجايي كه بر عهدهي من است نه! من
اين نظر را قبول ندارم. آنها كه با وجود تنشها در درون
كنفدراسيون ماندند، عليرغم اختلافات سياسي، وجوه ايدئولوژيك مشترك
داشتند؛ درستاست كه كنفدراسيون، به عنوان يك نهاد دانشجويي، حزب
سياسي با مرامنامه و ايدئولوژيك نبود، اما اكثريت قريب به اتفاق
كادرهاي فعال آن، بهخصوص آنها كه عضو احزاب و گروههاي سياسي
بودند، وابسته به يك جريان فكري-ايدئولوژيك بودند كه بههرحال در
سطح فكر و انديشه با هم تجانس نداشتند. همهي اين فعالان عموماً و
اكثراً در برابر انديشههاي اسلامي موضع داشتند. بخش ديگر ماجرا
اين بود كه با افزايش تعداد دانشجويان در آمريكا، تعداد دانشجوياني
كه گرايشات اسلامي هم داشتند افزايش پيدا ميكرد و فعاليتهاي
كنفدراسيون پاسخگوي نيازهاي اينها نبود. نياز بود كه مسايل فكري
اساسي براي اين دانشجويان تفهيم شود. بحث كدام دين و كدام اسلام
لازم بود. ماركسيستها اگر چه همين مشكل را داشتند، منتها مشكلات
آنها بهمراتب از ما كمتر بود؛ زيرا يك جنبش جهاني ماركسيستي
وجود داشت و اين جنبش جهاني طيف وسيعي از افكار و انديشهها را
نمايندگي ميكرد. هر يك از جريانهاي ماركسيستي، نشريات جهاني مورد
علاقهي خودشان را بهوفور در دسترس داشتند. اما براي دانشجويان
مسلمان چنين نبود و ما بايستي مستقل از جريان دانشجويي كنفدراسيون
يك ظرفي درست ميكرديم و تبيين ميكرديم كه وقتي ما ميگوييم اسلام
يعني كدام اسلام. اين كدام اسلام براي ما خيلي مهم بود. براي ما
مسلمانها يك جنبش جهاني ديني وجود نداشت كه ما از آن بهرهمند
شويم. جنبشهاي اسلامي غيرايراني از جهاتي از ما عقبتر بودند و
افكارشان هنوز در حد عُلَماي عربستان سعودي بود كه براي ما قابل
قبول نبود، حتي جنبش اسلامي درون ايران كه پس از تأسيس نهضت آزادي
و 15 خرداد، و بهدنبال آن آغاز بهكار سازمان مجاهدين خلق اوليه،
گسترش بيسابقهاي پيدا كرده بود، نميتوانست به تمامي نيازهاي
فكري و ذهني جوانان مسلمان پاسخگو باشد؛ بنابراين ما خودمان را
مجبورديديم كه دانشجويان مسلمان را براي كار فرهنگي و ايدئولوژيك
سازماندهي كنيم و اين رسالت نميتوانست در سازماني مانند
كنفدراسيون محقق شود. اصولاً كار كنفدراسيون هم اين نبود؛ چون
كنفدراسيون يك سازمان غيرايدئولوژيك بود. بنابراين ما مجبور بوديم
انجمن اسلامي را مستقل از كنفدراسيون تأسيسكنيم. همزمان با
فعاليتهايي كه در جبههي ملي و سازمان دانشجويي داشتم به همراه
دانشجويان مسلمان غيرايراني، انجمن اسلامي دانشجويان آمريكا و
كانادا، كه همهي دانشجويان مسلمان را در برميگرفت بهوجود آورديم
اما بعد از مدتي گروه فارسيزبان را در داخل اين سازمانِ مادر
ايجادكرديم، چون ديديم شرايط مبارزهي اسلامي در ايران اصلاً قابل
مقايسه با كشورهاي اسلامي ديگر نيست. جنبش اسلامي در ايران در
مواردي بهمراتب از ديدگاههاي برخي از اين جريانها مترقيتر بود
و بههميندليل ما زير اين چتر بزرگ يك جريان كوچكتر ايجادكرديم.
ما نميتوانستيم در داخل كنفدراسيون به اين افراد آموزش بدهيم اما
در انجمنهاي اسلامي توانستيم كتابهاي طالقاني، بازرگان و مطهري
را كه چاپ آنها در ايران ممنوع شده بود، تكثيركنيم و اين كاري بود
كه نميشد از كنفدراسيون انتظار داشت. اين درست است كه نمايندگان
كنفدراسيون هم به ديدار آقاي خميني در نجف رفتند و با ايشان ارتباط
برقراركردند، اما در مأموريت خود موفقنبودند. ما بهعلت ويژگيهاي
روشنفكري ديني در ارتباط با علما از زبان ديگري استفاده ميكرديم؛
مثلاً با آيتالله خويي جلسات متعددي داشتيم و سعي ميكرديم تا او
را وادار به موضعگيري كنيم و اين كاري بود كه از كنفدراسيون
برنميآمد؛ يا مثلاً وقتيكه در عراق عبدالحكيم عارف كه خيلي به
ناصر نزديك بود بر سر كار آمد، ميخواست روابطش را با عُلَماي نجف
بهبود ببخشد، شاه هم بهرغم علماي قم ميخواست از حكيم و علماي نجف
حمايتكند و با دولت عارف هم درگير بود، مصريها از ما خواستند بين
علماي شيعهي نجف با عارف وساطتكنيم. من، هم با آيتالله خويي و
هم با اسماعيل بزاز كه شيعه و وزير عارف بود صحبتكردم. براي بهبود
روابط قرار شد آقاي خويي كه بيمار بود برود در بغداد در بيمارستان
بستري شود و آقاي عارف به عيادت ايشان برود، اين برنامه با سقوط
هليكوپتر عارف صورت نگرفت. اين كارهايي بود كه دوستان كنفدراسيون
نميتوانستند انجام دهند. اينها مسايلي بود كه ما را مجابكرد كه
جريان اسلامي بايد هويت مستقل خودش را داشته باشد؛ اما نه در تقابل
با كنفدراسيون. بخشي از مبارزهي ملي ما اين بود كه ما دانشجويان
مسلمان را بسيج بكنيم و اينكار را نميتوانستيم در كنفدراسيون
انجام دهيم؛ چون كنفدراسيون براي اينكار ساخته نشده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درهمين رابطه:
ـ
مجموعه اي از
مقالات و مصاحبه ها
در باره
تاريخچه مبارزات و فعاليت هاي دانشجويان ايراني در داخل و خارج از
کشور در دوران رژيم شاه.ضروريست متذکر شد که بخش بسيار بزرگي
ازمبارزات و فعاليت هاي دانشجوئي در خارج از کشور برهبري
کنفدراسيون جهاني محصلين و
دانشجويان ايراني
انجام گرفت
http://www.tvpn.de/ois/ois-iran-2000-a.htm
|