انشعاب
در كنفدراسيون به ناگزير
گفتوگو با احمد شايگان

هژير پلاسچي / شايا شهوق
به نقل از نشريه نامه
شماره 52
اشاره: دكتر احمد شايگان در سال 1320 در تهران متولد شد. وي در سال
1338 و پس از گرفتن ديپلم از دبيرستان البرز تهران، براي
تحصيل به
آمريكا رفت و تا سال 1357 در آمريكا ماند. در آمريكا در
رشتهيفيزيك در دانشگاههاي نيويورك، بوستون، بركلي و واشنگتن
تحصيلكرد و مدتي به تدريس و فعاليت در رشتهي شبيهسازي پرداخت.
او از اعضاي جبههي ملي ايران در آمريكا بود و در اين سازمان در
سمتهاي عضو هيأت اجرايي و مسؤول انتشارات فعاليتكرد و بهكرات
دبير سازمانهاي محلي كنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج از كشور
شد. يكدوره دبير سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا و يكدوره در
سال 1355 دبير تشكيلات كنفدراسيون پس از انشعاب شد. او از مؤسسان
گروه اتحاد كمونيستي بود و بعد از سال 55 از سوي سازمان به ليبي
اعزام شد و مسؤوليت راديوي "ميهنپرستان" را در اين كشور بهعهده
گرفت. اين تشكل بعد از انقلاب به سازمان وحدت كمونيستي تغيير نام
داد و شايگان همچنان در آن فعال بود. در سال 1360 بازداشت شد و تا
سال 64 در زندان ماند. باز هم در سال 69 بازداشت شد و يك سال در
زندان ماند. از ديگر فعاليتهاي او در ايران ميتوان به تدريس
فيزيك در دانشگاههاي موسسهي عالي پارس، خرمآباد، دانشگاه آزاد
واحد كرج و دانشگاه آزاد تهران واحد شمال و تدوين دانشنامهي فيزيك
اشارهكرد.
لطفاً براي ورود به بحث بهعنوان فردي كه در آمريكا فعاليت
ميكردهايد درمورد شكلگيري كنفدراسيون در آمريكا توضيح بدهيد؟
هرچند من در اوايل شكلگيري كنفدراسيون، بهدليل دوري از محل
فعاليت دانشجويان مخالف ايراني، در فعاليتهاي دانشجويي دخيل نبودم،
اما بهخاطر پدرم و نقش ايشان در فعاليتهاي مخالفان رژيم در
آمريكا، در جريان قضايا قرار ميگرفتم. پدر من "سيدعلي شايگان"،
از اعضاي جبههي ملي و همرزمان مصدق بود كه سه سال در ايران زنداني
بود و پس از آزادي در سال 1336 از ايران رفت. بقيهي اعضاي خانواده
در سال 1337 و من پس از گرفتن ديپلم در سال 38 به او پيوستيم. پدر
من بهمحض ورود بهآمريكا جبههي ملي در آمريكا را تأسيسكرد و
همزمان جبههي ملي در اروپا به وسيلهي "خسرو قشقايي" تشكيل شده
بود. همزمان با تشكيل جبههي ملي، عدهاي از دانشجويان در آمريكا
بر عليه شاه تظاهراتكردند و در كنگرهي سازمان دانشجويي ايرانيان
در آمريكا كه وابسته به رژيم بود، شركتكردند. اين افراد در كنگره
با "اردشير زاهدي" كه سفير ايران در آمريكا بود درگيرشدند و زاهدي
از جلسه خارج شد. در نتيجه، فعالان جبههي ملي در انتخابات پيروز
شدند و سازمان دانشجويان ايران در آمريكا رسماً از زير بليط رژيم
بيرون آمد. يكسال بعد، اولين كنگرهي كنفدراسيون برگزار شد كه
دبيران آن، همه از ميان اعضاي جبههي ملي برگزيده شدند. البته
اوايل اعضاي حزب توده هم در كنفدراسيون بودند كه بعدها بهدليل
انشعاب سازمان انقلابي از اين حزب، نقش ايشان در كنفدراسيون بسيار
كمرنگ شد.
حضور اين احزاب در كنفدراسيون چه تأثيري در فعاليتهاي اين سازمان
داشت؟
اتفاقاً براي اينكه بتوانيم درككنيم كه كنفدراسيون چهگونه به
فعاليت خود ادامه داد، ابتدا بايد به مسايل اين تشكلهاي سياسي
توجه كنيم. اين سازمانهاي سياسي هرچند رسماً عضو كنفدراسيون
نبودند اما در نتيجهي تعاملات همين احزاب با هم، كنفدراسيون بيش
از چهارده سال به فعاليت خود ادامه داد؛ مثلاً مسايل سازمان
دانشجويي در آمريكا خيلي با مسايل درون جبههي ملي مربوط بود.
اختلافات درون جبههي ملي موجب شد تا بخشي از فعالان كنفدراسيون در
آمريكا عملاً از سازمان خارج شوند. آنزمان سه جريان درون جبههي
ملي شكل گرفته بود. من يك جريان را ليبرالها مينامم كه رهبري آن
با "شاهين فاطمي" برادرزادهي دكتر فاطمي بود، جريان ديگر مربوط به
مسلمانها بود كه رهبري آنرا "محمد نخشب" بر عهده داشت و جريان
سوم چپيها بودند كه "خسرو پارسا" بيشترين نقش را در شكلگيري اين
جريان داشت. اين سه جريان بهشدت با هم درگير شدند. از يكسو
مذهبيون بهشدت مخالف اين بودند كه چپيها وارد جبههي ملي شوند و
ميدانيد كه جبههي ملي در ايران هم با همين مشكل روبهرو بود و
هنوز هم اين مشكل ادامه دارد و برخي از آقايان نسبت به چپها
بهشدت حساسيت دارند. همين موضوع بعد از تشكيل جبههي ملي دوم، اين
جبهه را فلجكرد و حتي آنرا به انحلال كشاند. در خارج از كشور پدر
من و خسرو قشقايي توانستند بههر ترتيبي كه بود جبهه را حفظكنند.
در اين درگيريها مذهبيون بهشدت با چپها و ليبرالها درگيرشدند.
پدر من آنزمان پيشنهادكرد براي خاتمهدادن به درگيريهاي درون
جبههي ملي لازم است كه كنگرهي جبهه به ايشان اختياراتي بدهد كه
بتواند با اين درگيريها برخوردكند و درنتيجه جبههي ملي فعال شود.
متأسفانه جناح مذهبيون به رهبري نخشب بههيچوجه اين را نپذيرفتند
و درگيريها ادامه يافت. در بين اعضاي جناح مذهبيون حتماً بايد از
"مصطفي چمران" و "ابراهيم يزدي" نام برد كه نقش زيادي داشتند. پيش
از اينهم "صادق قطبزاده" از جبههي ملي آمريكا و "ابوالحسن
بنيصدر" از جبههي ملي اروپا درگيريهاي شديدي در درون جبهه
ايجادكردند، اين درگيريها باعث شد كه بنيصدر از جبههي ملي خارج
شود و بولتني به نام كميتهي جبههي ملي كه خودش آنرا تشكيل داده
بود منتشركند. جريان قطبزاده هم وقتي نتوانست در جبههي ملي
باقيبماند، هم با بنيصدر همكاري ميكرد و هم با نخشب و دوستانش.
البته مذهبيون آمريكا همه در يك جريان نبودند؛ عدهاي از آنها به
نهضت آزادي وابسته بودند و خود نخشب عضو حزب مردم ايران بود كه از
سوسياليستهاي خداپرست بودند. بههرحال وقتي مذهبيون با درخواست
پدر من مخالفتكردند، پدر من اعلامكرد كه يك فراخوان عمومي خواهد
داد و از افرادي كه مايلند در جبههي ملي عضو باشند خواهد خواست تا
به اين تشكل بپيوندند. در نتيجه، جبههي ملي در تبعيد تشكيل شد.
وقتي جبههي ملي در تبعيد تشكيل شد، بيش از همه نخشب و يزدي
اصرارداشتند كه ما همان جبههي ملي در آمريكا را بهرسميت
ميشناسيم. اين آقايان يكسال سعيكردند كه جبههي ملي در آمريكا
را حفظكنند و در اينمدت ما بهعنوان اعضاي جبههي ملي در تبعيد
توانستيم نشريهي "باختر امروز" را در آمريكا منتشركنيم. پيش از آن
باختر امروز توسط خسرو قشقايي در اروپا منتشر ميشد اما در اروپا
جناح مخالف او موفق شد در كنگره اكثريت را بهدست آورد و خسرو
قشقايي از جبههي ملي خارج شد. بعد از مدتي اين دوستان متوجه شدند
كه نميتوانند بهتنهايي تحتعنوان جبههي ملي فعاليتكنند و به ما
پيشنهاد دادند كه يك كنگرهي مشترك برگزاركنيم. در اين كنگره نام
تشكيلات به "جبههي ملي خارج از كشور، بخش آمريكا" تغييركرد و از
جناح مذهبي يكنفر و از جناح چپ دو نفر وارد هيأت اجرايي شدند و
ليبرالها فعاليت را كنار گذاشتند؛ بعد از مدت كوتاهي مذهبيون هم
فعاليت را كنار گذاشتند. خروج مذهبيون بهخصوص نهضت آزادي از
كنفدراسيون برخلاف آنچه آقاي يزدي ميگويد، بهايندليل نبود كه
تصميمگرفتند يك كار مستقل انجام دهند بلكه بهايندليل بود كه
كاملاً در درون جنبش دانشجويي و نيز در درون اپوزيسيون خارج از
كشور ايزوله شده بودند و تا سال 1970 جريانات دانشجويي و
غيردانشجويي مذهبي خارج از كشور هيچ كار مفيدي انجام نميدادند.
البته چمران فرد بسيار مبارزي بود. ايشان به لبنان رفتند و
مبارزهكردند. چمران انسان صادقي بود، هرچند ما به ايشان بهدليل
همكاري با "اَمَل" انتقاد داريم.
آيا پدر شما "علي شايگان"، نقشي در فعاليتهاي كنفدراسيون در
آمريكا بر عهده داشت؟
از ايشان در سازمانهاي مختلف محلي كنفدراسيون از جمله در جنوب
كاليفرنيا، شمال كاليفرنيا، شيكاگو و ميشيگان براي سخنراني دعوت
ميشد و اين براي بسيج دانشجويان خيلي مفيد بود. وقتي ايشان
سخنراني ميكرد، عدهي زيادي از دانشجويان كه لزوماً عضو
كنفدراسيون نبودند به جلسهي سخنراني ميآمدند و برخي از ايشان
علاقهمند ميشدند كه عضو كنفدراسيون شوند. بهخصوص شبهاي عيد از
ايشان براي سخنراني در چندين شهر مختلف دعوت ميشد. ما موفق شده
بوديم كه جشنهاي عيد را، هم از دست رژيم و هم از دست جريانات
غيرسياسي بگيريم و در نيويورك، بركلي و شيكاگو جشن عيد خيلي بزرگي
برگزارميكرديم. اين جشنها به يك جريان ضدرژيم تبديل شده بود و
در قسمت سياسي اين جشنها، بيشتر اوقات پدر من سخنراني ميكرد و
البته افراد ديگري هم بودند كه از آنان براي سخنراني دعوت ميشد.
پدر من بهخصوص در دهسال اول كه بهلحاظ جسمي توان فعاليت داشت،
يعني تا سال 1970، ما را در بسياري از فعاليتهاي سازمان دانشجويي
ياري ميكرد.
آيا اعضاي جبههي ملي كه در اروپا و آمريكا ماركسيست شدند، بقاياي
نيروي سوم بودند كه از همان ابتدا مدعي بودند اين يك جريان
ماركسيست مستقل است يا در آنجا ماركسيست شدند؟
بيشتر اين افراد در درون جبههي ملي به چپ گرايش پيدا كردند و
ماركسيست شدند و اين يك امر طبيعي بود؛ بهايندليل كه در جنبشهاي
بينالمللي آزاديبخش اصولاً چپها هژموني داشتند. چه در ويتنام،
چه در كوبا و حتي در الجزاير -ميدانيم كه "بن بلا" هم چپ بود-
اصلاً پديدهاي بهعنوان جريان اسلامي حضور نداشت و قطعاً براي
مقابله با استثمار و امپرياليسم بهطور طبيعي مبارزان بهخصوص
دانشجوياني كه كتابخوان بودند به جنبشهاي چپ ضدسرمايهداري گرايش
پيداميكردند. بهخصوص با مطالعهي تاريخ مبارزات مردمي در آسيا و
آفريقا و آمريكاي لاتين و بعد شورش بزرگ دانشجويان اروپا در سال
1968 و بعد جنبش وسيع ضدجنگ آمريكا كه همهي اين مبارزان گرايش چپ
داشتند، اين گرايش بيشتر ميشد. اين فضا بر روي مبارزان ايراني هم
تاثيرگذاربود. جريانات بعد از كودتاي 28 مرداد درون جبههي ملي و
اينكه رهبري جبهه، ناتوانيهاي خاصي از خودش نشان داد، باعثشد كه
اين جبهه عملاًمنحلشود و بسياري از جوانان مبارز و فعال، گرايش
چپ پيدا كنند. بچههايي كه از جبههي ملي ايران به خارج از كشور
ميآمدند، خيلي زود ماركسيست ميشدند؛ مثلاً همين "احمد سلامتيان"
تا قبل از انقلاب ماركسيست بود و البته ناگهان مليگراي
غيرماركسيست شد و بعد هم يكدفعه حزباللهي شد. بههرحال ما در
سازمانهاي دانشجويي مجبور بوديم با چپهاي وابسته به سازمان
انقلابي، طوفان، اتحاديهي كمونيستها، تروتسكيستها و سازمانهاي
چپ ديگر، وارد بحث جدي شويم. حتي پدر من در رهبري جبههي ملي
بهشدت از سوي چپها حمايت ميشد و با كمال تأسف مذهبيها موجب
شدند كه ايشان صدمات زيادي را متحمل شود. بهنظر من جوّ حاكم بر
جنبش ضداستعماري و ضداستثماري جهان، بچههاي جبهه را ماركسيست كرد
و اين مثبت بود.
آيا اين گرايش اكثريث اعضاي كنفدراسيون به چپ، موجب ميشد كه با
تظاهرات مذهبي مثلاً به زبان آوردن بسم الله الرحمن الرحيم در
ابتداي سخنراني برخوردي انجام شود؟
من چنين چيزي را بهياد نميآورم. البته بعيد نيست بهدليل
دعواهايي كه از درون جبهه به كنفدراسيون منتقل شده بود و فشارهايي
كه مذهبيون به ديگران وارد ميكردند، برخي هم چنين برخوردي كرده
باشند. اما در كل كنفدراسيون يك سازمان دموكراتيك بود؛ بهاينمعنا
كه افراد نميتوانستند نظرات ايدئولوژيكشان را در آن تبليغكنند و
اگر كسي ميخواست نظر ايدئولوژيك خود را در سازمان تبليغكند، جلوي
او گرفته ميشد. هركسي ميتوانست نظر ايدئولوژيك خود را در حزب
خودش تبليغكند و در جلسات حزبياش سخنرانيكند. ما در كنفدراسيون
چنين سنتي نداشتيم كه كسي نظرات ايدئولوژيك خود را تبليغكند. بخش
فرهنگي كنفدراسيون ميتوانست سخنرانيهايي برگزاركند كه از نظر
فرهنگي درمورد مسايل انقلابهاي جهان بحث شود اما ما جلسهاي
نداشتيم كه كسي در آن ماترياليسم ديالكتيك ماركسيستي را تبليغكند.
اصلاً وقتي ما ميگوييم كنفدراسيون يك سازمان دموكراتيك است، فقط
از نظر تشكيلاتي نيست بلكه كنفدراسيون در محتوا يك سازمان
دموكراتيك بود. بحث ما با همهي كساني كه ايدئولوژيهاي مختلف
داشتند، اين بود كه حزب خودتان را داشته باشيد و در آنجا نظرات
ايدئولوژيك خودتان را تبليغكنيد. در كنفدراسيون فقط عليه رژيم شاه
در چارچوب اساسنامه و منشور كنفدراسيون بحث ميشد.
بههرحال وقتي فعالان مذهبي مشروبخوردن چپيها را در جشنهاي عيد
تحمل ميكردند، انتظار داشتند كه به زبان آوردن نام خدا در ابتداي
سخنراني خودشان تحمل شود.
بهنظر من اين ادعا كه ما مشروبخوردن ديگران را تحملميكرديم،
گزاف است. چون در عمل ديديم كه در ايران و در قدرت نهتنها تحمل
نكردند كسي مشروب بخورد يا پوشش خود را انتخابكند بلكه حتي تحمل
نكردند كه چپها در جامعهي خودشان نقش ايفا كنند. اين را يادآوري
ميكنم كه "نهضت آزادي" بخشي از حكومت بوده است و اينكه چپها از
سوي اين افراد متهم شوند كه تماميتخواه بودهاند، بهنظرمن بسيار
بيانصافي است. بحث اين افراد اين بود كه ما از كنفدراسيون جدا
ميشويم تا در يك محيط تميز مبارزهكنيم كه آنهم درست نبود؛ چون
دهسال اول پس از جدايي، هيچ مبارزهاي نكردند تا سال 1970. من
حاضرم اينرا ثابتكنم. تبليغ ميكردند كه ما مبارزه نميكنيم و
نميخواهيم دانشجويان را در مبارزه بسيجكنيم؛ چون لو ميروند و
نميتوانند براي مبارزه به ايران بازگردند، اما همهي اينها
بيهودهگويي بود.
وقتي جوّ غالب در كنفدراسيون چپ بود، اگر كسي با ادبيات چپ پشت
تريبون سخنميگفت به او اعتراض ميشد؟
بهشدت اعتراض ميشد. چون يكعده طرفدار مائو بودند، يكعده طرفدار
آلباني بودند، يكعده طرفدار شوروي بودند، يكعده ماركسيستهاي
مستقل بودند و بعد اينكه جبههي ملي به مطرحشدن مسايل ايدئولوژيك
در كنفدراسيون معترض بود. ما هنوز خودمان در جبههي ملي تعداد
زيادي مذهبي داشتيم كه با انشعابيون همراه نشدهبودند. وقتي جنبش
مسلحانه آغاز شد، اين جبههي ملي بود كه از مجاهدين خلق حمايت
ميكرد. آقايان مذهبيها اينكار را نكردند. مذهبيها از همان اول
مقابل مجاهدين جبههگيري كردند. آقاي يزدي مجلهي "مجاهد" را در
هوستون منتشركردكه به آن اعتراض شديد شد، با اين مضمون كه شما از
نام مجاهد سوءاستفاده ميكنيد و بالاخره بعد از سه شماره مجبور شد
زير نام نشريه بنويسد "ارگان نهضت آزادي." جوّي ايجاد نشد كه
مذهبيها نتوانند در آن به فعاليت خودشان ادامهدهند. همهي ما اگر
كسي به نام "مائو تسه تونگ"، "استالين" يا "ماركس" سخنش را آغاز
ميكرد، بهخاطر اصول كنفدراسيون معترض ميشديم. اما تماميتخواهي
نهضت آزادي -كه بعدها خودشان هم قرباني تماميتخواهي جريان ديگري
شدند- از زمان جبههي ملي دوم نمايان بود. اين تماميتخواهي موجب
فلجشدن جبههي ملي شد.
آيا مذهبيون امكان اين را داشتند كه فراكسيوني خاص خودشان تشكيل
دهند و بعد از هيأتدبيران هم سهمي داشته باشند؟
ما داخل كنفدراسيون فراكسيون نداشتيم. ما جبهه نبوديم. در
كنفدراسيون هر فرد عضو، يك رأي داشت. ما آنقدر مسايل دموكراتيك را
ميفهميديم كه معتقد بوديم بايد با سازمانهاي سياسي كه از
كنفدراسيون حمايت ميكنند، مشورتكنيم و هم وقتي ميخواهيم براي
واحد محلي، كشوري يا سراسري دبير انتخابكنيم، بايد منافع آنها را
درنظر بگيريم. ما هفت جريان سياسي مختلف درون كنفدراسيون داشتيم و
نميتوانستيم شرايطي فراهمكنيم كه همهي جريانات سياسي در هيأت
دبيران حضور داشته باشند. هر جرياني كه در كنفدراسيون اكثريت پيدا
ميكرد، حق داشت اكثريت هيأتدبيران را در اختيار داشته باشد. با
همهي اين احوال، جرياني كه اكثريت داشت، حداقل در سطح محلي
معمولاً بيش از دو دبير نميخواست. جرياني كه اكثريت داشت، معمولاً
دبيريِ تشكيلات را ميگرفت كه مهمتر بود. اصلاً در كنفدراسيون بحث
اكثريت و اقليت وجود نداشت. بحث ما اين بود كه روابط دموكراتيك
تنها با حفظ حقوق اقليت ميسر ميشود. از روز اول هم بر اين نكته
تأكيد داشتيم تا روزي كه انشعاب صورتگرفت. انشعاب هم بهايندليل
نبود كه ما نتوانستيم همديگر را تحملكنيم؛ دليل انشعاب اين بود كه
در رهبري سازمان انقلابي، افراد ساواكي رخنهكردند. به سازمان
انقلابي گفتيم كه رفقا، سازمان شما بدنام شده است؛ سازمانتان را
منحلكنيد و با نام ديگري فعاليتكنيد. گفتند نام سازمان انقلابي
براي ما مهم است و نميتوانيم اينكار را انجام دهيم. ما هم گفتيم
نميتوانيم وقتي رهبري شما دست ساواكيها بوده و ما اينهمه براي
دفاع از اعضاي شما كه در ايران به زندان ميروند هزينه ميكنيم و
بعد ساواكي از آب درميآيند، با شما همكاريكنيم. فقط هم بحث نفوذ
ساواك نبود، اين بحث وجود داشت كه سازمان انقلابي حاضر شده بود با
رژيم شاه سازشكند و يكي از خدماتي كه ميخواست براي رژيم انجام
دهد همين انهدام كنفدراسيون بود. بههرحال ما هم بايد حيثيت خودمان
را حفظ ميكرديم. پس منشوري مقابل آنها گذاشتيم و گفتيم اگر اين
را قبول نميكنيد، برويد؛ كه درنهايت همينطور شد. درواقع وقتي
ديديم آنها ميخواهند كنفدراسيون را منهدمكنند، اخراجشانكرديم.
اما مذهبيها هيچ تأثيري در اين فعاليتها نداشتند. مذهبيها در
ابتدا در يك انجمن اسلامي جهاني فعاليت ميكردند؛ بعد از سال 1350
بود كه اينها انجمن دانشجويان مسلمان فارسيزبان را تأسيسكردند.
وقتي جريان مجاهدين خلق در ايران فعاليت خود را شدت بخشيد، عدهاي
از دانشجويان مذهبي كه هوادار مجاهدين شده بودند، انجمناسلامي را
تأسيسكردند.
گويا بعد از انشعابي كه در سازمان مجاهدين اتفاق افتاد و عدهاي از
اعضاي اين سازمان ماركسيست شدند، در كنفدراسيون عدهاي به اين
بهانه به اسلام و مذهبيون حمله ميكردند. شما اين موضوع را تأييد
ميكنيد؟
اولاً؛ بزرگترين حملهاي كه به قضيهي انشعاب در سازمان مجاهدين
شد، از طرف گروه ستاره بود كه بعد تبديل شد به گروه اتحاد كمونيستي.
ما اعلامكرديم كه اينكار نادرست است و درواقع يكنوع دزدي از
امكانات آن سازمان محسوب ميشود. ما معتقد بوديم سازمان مجاهدين يك
سازمان مسلمان است و اينعده اگر ماركسيست شدهاند، بايد سازمان
مستقل و مجزايي را تأسيسكنند. در نتيجهي اين موضع، ما صدمهي
بسياري هم خورديم؛ چون برخي از نيروهاي چپ، از مجاهدين ماركسيست
حمايت ميكردند و موضع ما موجب دشمني ايشان شد و بعد هم اين افراد
نظريهي اتوريته را مطرحكردند. ما مخالف كساني بوديم كه هوادار
اتوريتهي مجاهدين خلق يا سازمان چريكهاي فدايي خلق بودند. ما
مخالف اتوريتهي يك سازمان در كنفدراسيون بوديم. ميگفتيم اگر
ميخواهيد اتوريتهي يك سازمان را به كنفدراسيون تحميلكنيد،
درواقع ميخواهيد ماهيت اين سازمان را از يك تشكل دموكراتيك به يك
سازمان جنبي تقليل دهيد. درضمن بهنظر ما، ماركسيستشدههاي
سازمان مجاهدين، بايد از همان اول اعلام ميكردند كه ما سازمان
پيكار را تشكيلدادهايم و اينهمه آشوب بهپا نميكردند. هواداران
همين جريان هم پيشگام طرح نظريهي اتوريته بودند.
آقاي شايگان! گويا بعد از انشعاب مذهبيون از كنفدراسيون، از سوي
عدهاي از اعضاي كنفدراسيون به جلسات ايشان حمله ميشده است. شما
اين موضوع را تأييد ميكنيد؟
اين جرياني بود كه به رهبري فردي بهنام "محمد اميني" پسر همان
اميني كه شهردار دكتر مصدق و فردي بسيار مبارز بود، هدايت ميشد.
اينها بهخصوص در قسمتهاي مركزي آمريكا كه اعضاي كنفدراسيون
كمتر بودند، رشدكردند و البته هيچگاه نتوانستند در هيأت دبيران
كنفدراسيون حضور داشته باشند يا نقشي تعيينكننده داشته باشند. حتي
در يكي-دو كنگره هم كه شركتكردند، واقعاً هيچ نقشي نداشتند. اين
افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند كه درگيريهاي فيزيكي
ايجاد ميكردند. ما بهشدت با ايشان مخالف بوديم و چندينبار هم در
سازمان آمريكا كه من در آن دبير بودم بحث شد كه بايد اين افراد
اخراجشوند. اين افراد هم با بچههاي مذهبي درگيري فيزيكي ايجاد
ميكردند و هم با تروتسكيستها. تروتسكيستها هم داخل كنفدراسيون
نشدند و آنها هم مانند مذهبيون ميخواستند در يك محيط تميز
فعاليتكنند. اينها سازمانهاي جنبي و ايدئولوژيك دانشجويي بودند
و بههيچوجه نميتوان آنها را سازمانهايي دموكراتيك دانست. اين
سازمانهاي جنبي ريشه در دوران انقلاب روسيه داشتند و پيش از آن،
چنين چيزي در تاريخ جنبش چپ وجود نداشت بلكه لنين باني اين نظريه
بود. ما اما سازمان جنبيِ كسي نبوديم و اين آقايان سازمان جنبي
ميخواستند.
شما در آمريكا با كدام روشنفكران و سازمانهاي مترقي همكاري
داشتيد؟
ما دو دبير داشتيم كه امور بينالمللي و دفاعي و تماس با شخصيتها
را برعهده داشتند تا اين شخصيتها از مبارزات مردم ايران دفاعكنند.
ما در اين زمينه، وكلايي را در چندين نوبت به ايران فرستاديم؛ با
كنگرهي آمريكا ارتباط داشتيم. خود من در دوراني كه در واشنگتن
زندگي ميكردم هفتهاي چندبار به كنگره ميرفتم و درمورد
واقعيتهاي ايران با نمايندگان كنگره صحبت ميكردم؛ البته با برخي
نمايندگان كه مترقي نبودند اما مانند ديگران آدمخوار هم نبودند.
كميتهي بينالمللي ما، تماس با جنبشهاي انقلابي را برعهده داشت؛
مثلاً در شهر نيويورك ما با دانشجويان اريترهاي كه آنزمان درگير
جنگ رهاييبخش بر عليه اتيوپي بودند، ارتباط داشتيم؛ همچنين، هم با
فلسطينيها و سازمان آزاديبخش فلسطين به رهبري عرفات ارتباط
گستردهاي داشتيم و هم با جرج حبش و چندين سازمان ديگر فلسطيني. در
برخي كنگرههاي كنفدراسيون، اينها خطاب به كنگره پيام دادند. بعد
مطرحكردند كه ما ميخواهيم خودمان پياممان را در كنگره بخوانيم.
ما اينها را مخفيانه و با پاسپورت جعلي به محل برگزاري كنگره
ميآورديم و در خانهاي مخفي ميكرديم. لحظهاي كه پيامها خوانده
ميشد، اينها پاي تريبون ميرفتند و پيامشان را ميخواندند و
بعد بلافاصله بهسرعت آنها را مخفي ميكرديم. با جنبش مير شيلي
بسيار نزديك بوديم؛ با سازمانهاي چپ آمريكايي روابط نزديكي داشتيم
و همينطور با سازمان كارگران سوسياليست آمريكا و با سازمان يو. اف
كه آنها هم تروتسكيست بودند. در نيويورك با سازمان دانشجويان براي
جامعهي دموكراتيك كه يك سازمان چپ دانشجويي بود، ارتباط داشتيم و
با تعداد زيادي از سازمانهاي چپ ديگر. حتي بعضي اوقات از اين
فعالان دعوت ميكرديم كه در جلسات فرهنگي ما سازمان خودشان را
معرفيكنند.
با اعضاي تحريريهي مانتلي ريويو چهطور؟
اوايل ارتباطاتي بود. فردي بهنام يگانه كه عضو كنفدراسيون بود و
خيلي به سازمان انقلابي نزديك بود، ارتباطات زيادي با بچههاي
مانتلي ريويو داشت و برخي از بچههاي جبههي ملي هم با ايشان در
تماس بودند. با آغاز مبارزهي مسلحانه مانتلي ريويو و بهخصوص "پل
سوييزي" اعلامكردند كه اين يك حركت تروريستي است. ما گفتيم كه
اينطور نيست و حتي خود من كتاب "امير پرويز پويان" را به انگليسي
ترجمهكردم و براي سوييزي بردم و به او گفتيم كه اينها نميخواهند
براساس تروريسم فعاليتكنند؛ بلكه اينها ميگويند، ما ميخواهيم
با عمليات مسلحانه جوّ ايران را تغييردهيم و اينرا بهعنوان يك
مرحلهي كوتاه در حركت جنبش انقلابي ميدانند. پل سوييزي به من گفت:
خود تو هم داري بحث تروريستي ميكني و اين بحثهاي نارودنيكي است و
از آن پس ارتباط ما با هم ضعيف شد. در اعتراضات دانشجويي سال 1964
در بركلي، من، خسرو كلانتري و حميد كوثري كه بعدها از جبههي ملي
انشعابكرد و اتحاديهي كمونيستها را تأسيسكرد، حضور داشتيم و
برخي از اعضاي سازمان دانشجويان هم كه آنزمان يكسري بمبگذاريها
را براي جامعهي دموكراتيك سازمان ميدادند، در خانهي من مخفي شده
بودند. حتي آنزمان يكي از دوستان ما هم بهنام "جهانگير رضوي" پسر
همان رضوي عضو جبههي ملي و همرزم دكتر مصدق با همين بچهها وارد
فعاليتهاي مسلحانه شده بود.
در مصاحبههايي كه پيش از اين داشتيم، عدهاي از رفقا اعتقاد
داشتند كه تماميتخواهيهاي هواداران جنبش مسلحانه، يكي از دلايل
انشعاب در كنفدراسيون بود. نظر شما بهعنوان كسي كه پس از انشعاب
در كنفدراسيون، يكدوره به نمايندگي از هواداران جنبش مسلحانه عضو
هيأت دبيران بوديد، در اينمورد چيست؟
دليل اصلي انشعاب همانطور كه گفتم اين بود كه سازمان انقلابي حزب
توده ميخواست با رژيم سازشكند و ما براي اينكه حيثيت كنفدراسيون
را حفظكنيم، عملاً آنها را بيرون انداختيم. خودشان نرفتند بلكه
ما آنها را در موقعيتي قرارداديم كه مجبور شوند از كنفدراسيون
خارج شوند. برداشت برخي هم اين بود كه اينها بهدليل آنچه چپروي
ما ميخواندند از كنفدراسيون ميروند. بعد از انشعاب سازمان
انقلابي از كنفدراسيون، سازمان طوفان هم صلاح را در اين ديد كه از
كنفدراسيون خارج شود. بعد از اينها محمد اميني و گروهش كنگرهي
آمريكا را بههمزدند و اعلامكردند كه آنها هم از كنفدراسيون
ميروند. اين انشعابات در ابتدا ربطي به جنبش مسلحانه نداشت.
سازمان انقلابي، طوفان و سازمان انقلابيون كمونيست، انشعابكردند و
در اينسو جبههي ملي، هواداران نظريهي اتوريته، جريان كارگر
فرانكفورت و خود ما در اين كنفدراسيون باقي مانديم.
همين بحث اتوريته به انشعاب دامن نميزد؟
خير! چون اينها يك جناح در كنفدراسيون بودند. در ضمن ما شش جريان
بوديم كه در كنفدراسيون باقي مانديم و انشعابيون هركدام سازمان
جنبي خودشان را بهنام سازمان دانشجويي و حتي با جعل نام
كنفدراسيون ايجادكردند. زماني كه من دبير شدم، سازمان كادرها و
سازمان كارگر هم در هيأت دبيران حضور داشتند و تا يكسال بعد از
اين انشعابها، كنفدراسيون به فعاليت خودش ادامه ميداد.
بعد از انشعاب، كنفدراسيون در فعاليتهايش بيرمقتر شد؟
اينزمان مصادف شد با دوراني كه در ايران تظاهرات بسياري برگزار
ميشد. درواقع كانون نويسندگان ايران، داريوش فروهر و پروانه
اسكندري و كلاً حزب ملت ايران و برخي از عناصر جبههي ملي -البته
نه بهنام جبههي ملي- و همينطور بازرگان و طالقاني و آيتالله
زنجاني هم فعال شده بودند. ما هم در آمريكا در ارتباط دايم با
ايران بوديم و در "پيمان"، ارگان دفاعي كنفدراسيون و "16آذر"،
نشريهي رسمي كنفدراسيون، اين مسايل را منعكس ميكرديم. چندين
تظاهرات برگزاركرديم كه جريانهاي مختلف هم در آن شركت ميكردند.
البته تظاهرات در يك محل انجام ميشد اما هر گروهي صف خودش را داشت.
مثلاً شاه كه به آمريكا آمد، تظاهرات وسيعي برگزار شد و همهي
جريانهاي كنفدراسيون و حتي بچههاي مذهبي هم در اين تظاهرات حضور
داشتند. بههرحال بيشتر فعاليتها به شكل همكاريهاي مشترك
ادامه پيدا ميكرد. بهنظرمن بعد از انشعاب اول سازمان انقلابي،
انشعابهاي بعدي نتيجهي شدتيافتن مبارزه در ايران بود. اوجگرفتن
مبارزه در ايران به جريانات سياسي خارج از كشور اميد ميداد كه
بتوانند در ايران كاريكنند و تمايل داشتند از جريانات ديگر مستقل
باشند. همين مسأله موجب شد كنفدراسيون بهعنوان يك سازمان يكپارچه
حفظ نشود ولي همكاريهاي مشترك ادامه داشت. حتي پيش از اينكه ما
به ايران بياييم. بين چندين جريان جلسهي مشتركي برگزار شد و با
توجه بهسرعت اتفاقات در ايران، تصميمگرفتيم هواپيمايي اجارهكنيم
و چهل نفر از گروههاي مختلف با اعلام رسمي به ايران برويم و خطر
بازداشت را هم قبولكنيم. البته اينكار هم طولكشيد و سرعت
اتفاقات در ايران هم لحظهبهلحظه شديدتر ميشد و ما مستقلاً
يكماه پيش از انقلاب به ايران آمديم. پس همكاري وجود داشت.
در رهبري سازمان انقلابي در خارج از كشور هم عناصر ساواكي نفوذ
كرده بودند يا منظور شما همان افرادي بود كه در ايران بازداشت شدند
و بعد به همكاري با رژيم شاه پرداختند؟
نه! در خارج از كشور هم برخي عناصر ساواكي در رهبري سازمان انقلابي
بودند كه من متأسفانه نام آنها را فراموشكردهام اما بعد از
انقلاب معلوم شد كه اين افراد ساواكي بودهاند. البته اينرا هم
بگويم كه در اين سازمان تعداد زيادي از افراد صادق و مبارز هم
عضويت داشتند كه تعدادي از آنها پس از انقلاب كشته شدند.
بهعنوان سؤال آخر با توجه به تجربهي كنفدراسيون كه ميتوان گفت
تنها تجربهي همكاري دموكراتيك اپوزيسيون بوده است و با توجه به
شكست همهي تجربههاي مشابه بهنظر شما آيا امكان تكرار اين تجربه
وجود دارد؟
بهنظر من اپوزيسيون ايران در خارج از كشور بهشدت تحتتاثير
جريانات داخل ايران هستند. تا زمانيكه در داخل ايران يك جريان جدي
شكل نگيرد، در آنجا هم شكل نميگيرد. تعدادي از فعالان قديمي
كنفدراسيون بارها و بارها سعيكردهاند كه تشكلي شبيه كنفدراسيون
ايجادكنند اما در عمل شكست خوردهاند. من معتقد هستم در ايران هم
در دوران جهانيشدن سرمايه اين چپها هستند كه ميتوانند پيشگام
ايجاد جنبشي براي تغيير شوند و البته بهشدت هم سركوب ميشوند. ما
همين بحث را با بازرگان هم داشتيم و ايشان اواخر عمرشان
اعترافكردند كه ما اشتباهكرديم كه با چپها همكاري نكرديم و
البته اين اشتباه بهقيمت از دست رفتن فرصتهاي بسياري تمام شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درهمين رابطه:
ـ
مجموعه اي از مقالات و
مصاحبه ها
در باره تاريخچه
مبارزات و فعاليت هاي دانشجويان ايراني در داخل و خارج از کشور در دوران
رژيم شاه.ضروريست متذکر شد که بخش بسيار بزرگي ازمبارزات و فعاليت هاي
دانشجوئي در خارج از کشور برهبري
کنفدراسيون جهاني محصلين و دانشجويان ايراني
انجام گرفت
http://www.tvpn.de/ois/ois-iran-2000-a.htm
|